آدم کیف میکنه مستعمره آدمهای خوشخو
باشه. کیف می کنه که فقط صادرات اونا رو وارد زندگیاش کنه.
وقتی از بین این همه رستوران میکوبی و
میروی یه جای خاص، دلیل داره.
حتما برای اینه که اون آشپز، غذا که میپزه،
وقتی آماده شد روش خُلق خوش رنده میکنه،
وقتی از بین این همه عطاری میری یه عطاری خاص،
بی دلیل نیست.
شاید دلیلش این باشه که عطارباشی فقط برات گل بابونه و عناب نمی پیچه. روش چهارتا
پر خوشخویی هم میذاره،
دلیل دیگه ش اینه که خدا، دلش خواسته که روزی آدم های خوش اخلاقُ
زیاد کنه.
وقتی از بین این همه قصابی ، می ری یک
قصابی خاص، حتماً حکمتی پشت سرش هست.
حکمتش شاید این باشد که توی گوشتای اون قصابی رگ و
پیی از بدخویی نمیبینی،
حکمت دیگه ش اینه که خدا،
به دل آدمای خوش اخلاق خاصیت مغناطیسی داده.
آدم های خوش اخلاق بقیه رو همه
جوره جذب خودشون می کنن!
وقتی
از بین این همه گل فروشی راهتُ مستقیماً
کج می کنی سمت یک گل فروشی خاص ، یعنی یه چیزی تو رو به سمت خودش کشیده که
رفته ای اونجا.
حتی اگه راهش دور باشه.
حتی اگه هنرش، هنری تر از بقیه نباشه.
گل فروش دوست داشتنی تو، همون کسیه که همیشه ی خدا، چند تا شاخه خوشخویی معطر میذاره لای دسته گلت.