دین و دنیا

اعتقاد، رفتار و اخلاق صحیح

دین و دنیا

اعتقاد، رفتار و اخلاق صحیح

دین و دنیا
پیوندهای روزانه

۱۱ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

انتهای فصل هزار رنگ پاییز،  ابتدای فصل یه رنگ و یه دست سفید زمستونه؛

به نظر شما از همین اتفاق، چه درس هایی می شه گرفت؟!

*

از اول تابستون تا  آخر پاییز، شش ماه تموم، هر روز شب ها کش میان و  روزها، مجبورن خودشونُ جمع و جور کنن.

ولی از فردای شب یلدا،  قضیه بر عکس می شه،

یعنی این دفعه روزهای هستن که شروع می کنن به کش اومدن و این شب هان که باید کوتاه بیان.

تا کی؟

تا آخر بهار!

از اول دی، به مدت  شش ماه آزرگار، هر روز،‌یکی دو دقیقه بیشتر از دیروز فرصت داریم.

قدر این فرصت ها رو بدونیم!‌

*

از حضرت علی روایت شده که فرمود:

 از شروع پاییز خود را از سرما نگه دارید،

ولی  در  آخر زمستان خود را به آن بسپارید ؛

 زیرا سرما با تن ها همان مى کند که با شاخه هاى درختان کرده :

در آغاز مى سوزاند،

و در پایان، به برگ و بار مى نشاند .

*

مشابه همون حدیثی که راجع به سرمای اول پاییز و سرمای آخر زمستون براتون خوندم،  از پیامبرمون هم روایت شده.

مولانا این حدیث پیامبرُ توی مثنوی، اینطور به شعر در آورده:

گفت پیغمبر ز سرمای بهار / تن مپوشانید یاران، زینَهار

زانک با جان شما آن می‌کند / کان بهاران با درختان می‌کند

لیک بگریزید،  از سرد خزان / کان کند کو کرد با باغ و رَزان

 

مولانا می گه: البته این حدیث علاوه بر ظاهرش، یه باطنی هم داره.  باطنش اینه که معنی سرمای خزان، همون نفس و هوا و هوسه.

ولی معنی  سرمای  آخر زمستون و اول بهار، عقل و خرد و روشنیه!

*

 ما  الآن که  داره پاییز ما تموم می شه و زمستونمون شروع می شه،

ولی توی خیلی از کشورهای دنیا،  وضعیت جور دیگه ایه.

اون هایی که در نیمکره ی جنوبی زندگی می کنن، الآن دارن اواخر بهارُ تجربه می کنن و آماده می شن برای شروع تابستون.

قدرت خدا رو دارید؟!

روی یه کره ی خاکی، به طور همزمان، هم زمستون شروع می شه، هم تابستون!

*

ما با این تقویم جلالی  خودمون  می تونیم به همه ی دنیا ببالیم.

پایان پاییز و شروع زمستون در تقویم جلالی ما، دقیقاً منطبق با زمان انقلاب زمستانیه.

ولی مثلاً تقویم میلادی، پاییز و زمستونش با پاییز و زمستون واقعی، سه هفته اختلاف داره.

اوووه! سه هفته!

*

پاییز، پاییز بودن  خودشُ مدیون همسایگی با زمستونه.

می دونید چرا؟

چون بعضیا معتقدن که  اصل این کلمه ی پاییز، توی زبان باستانی ما بوده «پاتی زایا».

پاتی، یعنی: نزدیک و کنار

«زایا» هم یعنی همون زمستون.

پس پاتی زایا یعنی:  همنشین زمستون.

این روزای آخر پاییز، همنشینی پاییز با زمستونُ بهتر می شه حس کرد. همنشین، از همنشین خودش  تاثیر می گیره. مگه نه؟!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۴ ، ۰۰:۲۵

امشب، شب غروب خورشیدیه که  خفاش ها، حتی اجازه ندادن به میان سالی برسه.

امشب، شب شهادت امامیه که به او، حتی اجازه  حج رفتن هم داده نشد.

امشب، شب شهادت امامیه که دیوارها و سربازها، بین او و دوست دارانش فاصله انداخته بودن.

امامی که برای  تنها فرزند خودش، تنهایی و غربت ُ به یادگار گذاشت.

فرزندی که بالاخره یه روز از پس ابرهای تیره ی غیبت بیرون میاد و  قصه ی عالَمُ از سر سطر شروع می کنه.

**

امام حسن عسگری، امامی بود که تولد، دوران حیات و ماجرای تلخ شهادتش در یک شهر کاملاً نظامی رخ داد. در یک محوطه ی کاملاً پادگانی.

مأمورانی در هفت روز هفته  و بیست چهار ساعت شبانه روز، امام عسگری رو زیر نظر داشتن.

امام امام و شیعیان امام،  باز هم راهی برای رسوندن پیام خودشون به همدیگه پیدا می کردن.

یکی از  شاگردان امام، برای خودش شغل  دوره گردی و دستفروشی روغنُ انتخاب کرده بود.  ظرف های روغنی که  او در محله های سامرا جا به جا می کرد،‌ در حقیقت،  پوششی برای رد و بدل کردن نامه های امام و شیعیان بودن.

بعدها همون شاگرد روغن فروش به اولین نایب از نایبان چهارگانه ی امام زمان تبدیل شد.

**

هدف مهم دیگه ای که امام و یاران نزدیکش از عهده ی اون بر اومدن، مخفی نگه داشتن وجود فرزند ایشون بود.  تا  روز  تدفین امام عسگری، دستگاه خلافت و حتی برادر امام، یعنی جعفر کذاب از وجود همچین فرزندی بی خبر مونده بودن.

همیشه در طول تاریخ، یکی از وظایف مهم  دوستان اهل بیت، همین وظیفه ی رازداری و حفظ اسرار بوده. به گواهی تاریخ،  یاران و نزدیکان امام حسن عسگری، از عهده ی این وظیفه به خوبی بر اومدن.

**

امشب، علاوه بر اینکه شب شهادت امام حسن عسگریه، شب آغاز غیبت صغری هم هست. غیبت صغری، دوران آماده سازی شیعه برای دوران سخت غیبت کبری ست. در طول این دوران، امام با اینکه مخفیانه زندگی می کرده،‌ اما نمایندگانی داشته که  شیعیان می تونستن به اون ها مراجعه کنن. این نمایندگان نامه های مردم از اون ها می گرفتن و جواب امام زمان به  اون نامه ها رو بهشون  تحویل می دادن.

در دوران سخت و حساس غیبت صغری هم  دوستان اهل بیت به خوبی  از عهده ی وظیفه ی رازداری و حفظ اسرار بر اومدن. شیعیان اهل بیت در این دوران،‌ برای حفظ جان امام زمان حتی از به زبون آوردن نام ایشون خودداری می کردن. یعنی اگه  می خواستن با همدیگه از امام زمانشون صحبت کنن از  اسم های مستعار و رمزگونه استفاده می کردن.

دقت و توجه و هوشیاری همه ی اون هایی که در دوران غیب صغری برای مذهب اهل بیت زحمت کشیدن، ستودنیه. درود خدا بر همه ی اون ها.

**********

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۴ ، ۱۶:۱۶

آدمیزاد به امید زنده ست. به امیده که نیرو می گیره برای جلو رفتن.  به امیده که تاب و توان پیدا می کنه برای ادامه دادن.

انسان به حکم انسان بودنش اهل امید بسته. ولی به کی ؟ به چی؟ به کجا؟!

یه وقتایی به چیزی امید می بندیم که ارزش امید بستن نداره. روحمون تکیه می ده به ستون های سست. به پایه  های لرزان. به ستاره های غروب کردنی.  به سراب های غیر واقعی.

آخر اینجور دل بستن ها، یأسه. آخر این جور امیدواری ها، نا امیدیه. شکسته. پشیمونیه.

**

حضرت ابراهیم به ستاره پرست ها، به ماه پرست ها و خورشید پرست ها فرمود:

«من غروب کننده ها رو دوست ندارم. من به افول کننده ها دل نمی بندم.»

فرمود: من به کسی دل می بندم که  خورشید نیست. خورشید آفرینه. ماه آفرینه و ستاره آفرین.  کسی که رحمت و قدرتش، افول و غروب نداره.

باید به کسی دل بست که بی غروبه باشه. بی افول.  کسی که همیشه زنده باشه، همیشه تابنده. همیشه مهربان. باید به کسی امید بست که همیشه برای ما وقت داشته باشه. همیشه نزدیک باشه.  کسی بی خواب و خوراک!  همیشه بی نیاز و همیشه بنده نواز!

*********

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۴ ، ۰۷:۵۸

ماه صفر، تا زهرشُ به کام شما و به جان ما نریزه، به آخر نمی رسه. هر سال، آخر صفر، لباسمون دوباره سیاه می شه، چشممون دوباره سرخ.

هر سال، آخر صفر، هوایی مشهد شما می شیم، هوایی فلکه آب و میدون شهدا و چهار راه نواب؛ هوایی صحن انقلاب و  صحن جامع و رواق دارالهدایه.

هر سال، آخر صفر، خودمونُ می رسونیم به اولین دسته ای که سینه زن هاش، «رضا رضا» می گن.  بعد کنار کوچه ای که جوون ها برای سینه زنی باز می کنن، یه جا پیدا می کنیم برای خودمون. بعد احساس می کنیم که همون کوچه ی سینه زنی برامون، یه خیابون می شه از خودمون تا شما.

همون کوچه ی سینه زنی، برامون می شه بلوار بهشت!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۴ ، ۰۱:۳۰


خدا امروزُ  روی عزای عرشیان و  روز ماتم فرشیان قرار داده.

روز  غصه ی افلاکیان و روز ماتم خاکیان؛

امروز، خورشید طلوع کرده تا برای آخرین بار چهره ی آخرین فرستاده ی خدا رو تماشا کنه؛

امروز، آخرین فرستاده ی خدا، تقاضای کاغذ و قلم می کنه، برای نوشتن آخرین سطرهای دفتر بیست و سه ساله رسالت.

امروز کوچه های مدینه حیرانن. حیران از اینکه داغدار فراق حضرت مصطفی باشن، یا عزادار شهادت حضرت مجتبی؛

امروزُ به همه ی اون هایی که  در مکتب رسول به مکتب نرفته،‌شاگرد درس انسانیت و اخلاق و نوع دوستی هستن، تسلیت عرض می کنیم.


***

امروز ، چشم ها حیرونن. نمی دونن برای رحلت پیامبر رحمت و مهربونی اشک بریزن. یا گریه هاشون به پای مظلومیت کریم اهل بیت باشه ؛

امروز دل ها ، حال و هوای مدینه داره. امروز دل ها ، هوائی گوشه بقیع و اون گنبد سبزه ؛ عزاداری هاتون قبول و  التماس دعا ؛


***

دیر کرده بود؛ هیچ وقت برای نماز جماعت دیر نمی آمد اما اینبار دیر کرده بود؛ نگران شدندو رفتند دنبالش.توی کوچه باریکی پیدایش کردند؛

روی زمین نشسته بود و بچه ای سوار کولش بود؛

 بچه های دیگر هم دورش را گرفته بودند و می خندیدند؛

خواستند سر بچه ها داد بکشند اما نگذاشت؛

بچه ها که دیدند طرف آن ها را دارد گفتند  : «اصلا ما شترمان را نمی دهیم!»

چاره ای نبود ، نماز دیر می شد و مردم هم منتظر بودند ، رو کرد به بچه ها و گفت :

حاضرید شترتان را بفروشید و در عوض چند مشت گردو بگیرید؛

 بچه ها قبول کردند و ابوذر گردو ها را آورد؛

بچه ها از معامله ای کرده بودند راضی بودند و  میخندید ، او هم؛

یکی در مسجد اعلام کرد : اذان بگید ، پیامبر آمد!




هر روز، به خواست مادر به مسجد می رفت تا به حرف های پدربزرگ گوش بده و اون ها رو برای مادر هدیه بیاره؛

اون روز ها هر وقت که حضرت علی به خونه می اومد با کمال تعجب می دید که همسرش از آیه های تازه و روایت های تازه تر پیامبر باخبره؛

بالاخره وقتی علت رو پرسید و از ماجرا با خبر شد ، تصمیم گرفت یه روز  از پشت پرده ، مخفیانه به سخنرانی کودک خودش گوش بده؛

اون روز هم کودک هفت ساله وارد خونه شد تا شنیده های خودش از زبان پیامبر رو تعریف کنه ولی انگار مانعی در کار بود؛

حرف زدنش مثل همیشه نبود و اون روز با زحمت و لکنت حرف می زد؛

مادر با تعجب پرسید : پسرم! چرا امروز اینقدر با اضطراب حرف می زنی؟

پسر گفت : آخه احساس می کنم ، انسان خیلی خیلی بزرگی داره به حرف های من گوش میده؛

اینجا بود که پدر از پشت پرده بیرون اومد و  کودک خردسالش ، امام حسن رو در آغوش گرفت و بوسید؛




نماز جماعت عشاء به امامت رسول خدا بر پا بود ولی بر خلاف همیشه یکی از سجده های نماز بیش از معمول  طول کشید؛

بعضی از اصحاب سر از سجده بر می داشتن ولی وقتی می دیدن پیامبر هنوز در حال سجده ست ، دوباره به سجده بر می گشتن؛

نماز که تموم شد ، مسلمون ها اول از بغل دستی هاشون علت اون سجده طولانی رو پرسیدن، ولی هیچ کس خبری نداشت.

بالاخره  دسته جمعی به حضور پیامبر رفتن و پرسیدن :

یا رسول الله! اونقدر سجده رو طول دادید که ما فکر کردیم وحی بر شما نازل شده؛

بقیه هم گفتن :

به ذهن ما هم رسید که نکنه اتفاقی برای شما افتاده باشه؛

پیامبر لبخندی زد و فرمود : نه! فرزندم حسن روی دوش من سوار شده بود و من دلم نمی خواست با کنار زدن اون ، ناراحتش کنم

دلیل طولانی شدن سجده همین بود؛




انس بن مالک می گه : در محضر امام حسن مجتبی بودم که یکی از زن های خدمتکار دسته گلی آورد و به حضرت تقدیم کرد.

 امام دسته گل رو با خوش رویی پذیرفت و فرمود : تو رو در راه خدا آزاد کردم!

من که شاهد ماجرا بودم با تعجب پرسیدم : به همین سادگی؟

اونم فقط به خاطر یه دسته گل؟

امام فرمود : نهایت بخشش اونه که تمام دارائی خودت  رو ببخشی؛

اون زن غیر از همین یه دسته گل چیز دیگه ای نداشت. خدا در قرآن فرموده : خوبی رو با یه خوبی بهتر یا  مثل اون پاسخ بدید؛

اون بهترین کاری رو که می تونست انجام داد و منم بهترین کاری که می تونستم براش انجام دادم؛


 

لحظه های آخر عمر پیامبر بود و همه با چشم های تر آخرین سفارش های آخرین فرستاده خدا رو می شنیدن؛.

رسول خدا در حالیکه به سختی نفس می کشید ، پسر عمو و برادر خودش رو خطاب قرار داد و فرمود :

علی جان !امانت دار باش!

خواه صاحب امانت نیکوکار باشه یا بدکار

علی جان!

مراقب امانت مردم باش، خواه امانت کم باشه یا زیاد.

علی جان! امانت رو سالم به صاحبش بر گردان، اگر چه حتی نخ و سوزنی باشد

لحظاتی بعد صدای شیون از خانه پیامبر به گوش می رسید؛

انا لله و انا الیه راجعون

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۴ ، ۱۴:۵۶

محضر  امام صادق رسید و گفت :

 هر وقت از نزدیک کربلا رد می‌شوم دلم برای زیارت جدت حسین‌، پر می‌کشه اما در تمام طول راه،  ترس از جاسوس ها  و نگهبانهای  مسلح همراه منه؛

امام  صادق با لبخند فرمود:

«دوست نداری خدا ببینه به خاطر ما ترسیدی؟! نمی‌دونی هرکس به خاطر ما بترسه، جدم حسین  باهاش هم‌نفس می‌شه و از هول و هراس قیامت درامان می‌مونه… »

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۴ ، ۱۷:۴۲

پیش امام باقر، از غربت  و تنهایی  و دور بودنش از امام گلایه کرده بود.

امام فرموده بود: تازه شده ای مثل جدم حسین. او هم در سرزمینی دور از ما، غریبانه آرمیده است.

بعد امام از او پرسیده بود که: به  زیارت قبر حسین که می روی؟!

محمد بن مسلم، گفته بود: می روم،‌ ولی با هزار جور خوف و هراس.

امام فرموده بود:

«هر چه در راه این  زیارت شدّت و سختی ببینی، هر چقدر که  خوف و هراس تو بیشتر باشد، ثواب و اجرت به همان  اندازه  افزون است.   کسی که  با  پشت پا زدن به  ترس و هراس ها به زیارت حسین برود،‌ خدا  او را از وحشت  روز  محشر  امان می دهد.

 

همچین کسی  در حالی از زیارت بر می گردد که خدا گناهانش را ریخته،  و فرشتگان سلام و درودش می فرستند، پیامبر  خدا هم شاهد رفتار چنین شخصی است و برای او دعا می کند.»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۴ ، ۱۷:۴۴

 به هر زحمتی بود، جابر بن عبد الله انصاری و  عطیة بن سعد کوفی،  اسم خودشونُ  به عنوان  پایه گذاران  سنت زیارت اربعین، و  اولین زائران قبر امام حسین  ثبت کردن.

زیارتی که هیچ وقت بی زحمت  و آسان و بی خطر نبوده؛

همیشه ی تاریخ، ترس تیغ تیز خون ریز حرامی ها، همراه ذهن رائران قبر حسین بوده؛

حرامی هایی که  قرن به قرن اسمشون عوض شده،  و رسم شون تغییر نکرده.

ولی زائرین قبر حسین، چهارده قرنه که نه اسم عوض می کنن، نه رسم.

اسمشون عاشقه و رسمشون عاشقی؛

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۴ ، ۱۷:۳۹

بیستم صفر سال   درد، بیستم صفر سال زخم؛  بیستم صفر سال نوحه و آه؛

بیستم صفر  سال تقابل شهادت با جنایت؛  بیستم  صفر شصت و یک هجری؛

هزار و سیصد و هفتاد و پنج سال قبل؛

یک اربعین از  آن روز واقعه، آن قیامت کبری، آن محشر عُظما، یک اربعین از روز عاشورا می گذشت که وارد کربلا شد.

اسمش جابر بود.

جابر بن عبد الله انصاری، صحابی رسول خدا،  شیعه خالص مولا علی، اولین زائر قبر حسین شده بود؛

 

جابر نابینا  بود و  روشندل؛ کسی رو می خواست که زیر بغل هاشُ بگیره و او رو به سمت قبر خاکی امامش راهنمایی کنیه؛

عطیه، پسر سعد،  شاگرد علی و مفسر بزرگ قرآن   عهده دار همین وظیفه شده بود.

دوتایی،  اول کنار  فرات رفتن   و غسل زیارت کردن؛

جابر، سال ها  قبل، از رسول خدا یاد گرفته بود که  برای  زیارت دوستان، خودش رو معطر کنه؛

حالا هم می خواست به زیارت دوست و امامی بره که نوه همون معلم و همون پیام آور  بود .

بوی خوشبوترین عطری که داشت رو همراه خودش کرد؛  بعد با کمک عطیع، خودش رو نزدیک مزار بهترین بنده خدا رسوند.



حالا کنار قبر حسین بود؛

با حسرتی نا تمام که چرا درد کوری، بانی دوری او از صحنه ی کربلا شد؛

چرا چشم بینایی نداشت تا این بار به جای خیبر و خندق و جمل و نهروان، در صحرای نینوا شمشیر بزنه.

جابر، آهی از سر افسوس کشید  و  از عطیه خواست دستش رو  روی قبر قرار بده؛

دست جابر  که به قبر بی  فرش و چراغ حسین  رسید، بیهوش شد؛

وقتی به هوش اومد، سه بار «یا حسین» گفت و  اینطور ادامه داد: « آیا  رسم دوستی این نیست که دوست جواب دوست خودش رو بده ؟ چرا جواب سلام جابرِ زائر  رو نمی دی؟»

جابر دلش می خواست گله ها رو ادامه بده،  ولی چیزی یادش اومد که اینطور جواب خودش رو داد:

«چه طور؟  چه طور دوست جواب دوست خودش رو بده؟! چطور وقتی سری روی بدن نداره؟»

با این حرف های روضه وار جابر، شانه های عطیه بود که می لرزید؛

بغض هر دو نفر، جای خودش رو به های های و هق هق داده بود؛

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۴ ، ۱۷:۳۷

 از رسول خدا روایت شده که فرمود:

هر کس چهل روز خود را براى خدا خالص کند چشمه‏ هاى حکمت از قلب او بر زبانش جارى مى ‏شود.

حافظ  هم می گه:

سحرگه رهروى در سرزمینى               همى گفت این معما با قرینى

 

که اى صوفى شراب آنگه شود صاف              که در شیشه بماند اربعینى

یعنی شراب، وقتی صاف و زلال می شه که چهل روز در شیشه ، دست نخورده باقی بمونه.

تا حالا با خودت فکر کردی که چه رازی توی این عدد چهل وجود داره؟

چرا ما امروز باید برای امام حسین اربعین بگیریم و چرا اهل بیت امام، بعد از چهل روز دوباره وارد کربلا می شن؟

من همینقدر می دونم که چهل، عدد کماله و میقات موسی با خداوند هم چهل روز طول کشید.

شاید عزاداری عاشورا تا اربعین هم برای خودش یه جور «چله» باشه.

 عرفا می گن چله داری، خیلی گره ها رو باز می کنه و خیلی پرده ها از مقابل چشم بر می داره...

باید  صبر کنیم و ببینیم قراره چه پرده هایی برامون کنار بره.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۴ ، ۱۷:۳۴