ملیح ترین دختر طایفه
سال صد و هفتاد و سه هجری بود. سالی که چشم پدر و مادر، به دیدن او روشن شد. اسمشُ فاطمه گذاشتن. دختر امام کاظم و نجمه خاتون، زیر سایه ی پدر و مادر قد می کشید و رشد می کرد. مشهور شده بود به معصومه. سخن که می گفت، همه می دونستن که عالمه ی آل طاها سخن می گه.
شش ساله بود. گروهی از شیعیان پدر آمده بودن تا سوال هاشونُ از امام بپرسن. امام، در مدینه نبود. به همه ی سوال ها جواب داد. جواب درست! پدر وقتی ماجرا رو شنید، سه بار در وصف دخترش فرمود: «بابا به فدای او! »
از فردای شهادت پدر، این حضرت برادر بود که برای خواهر کوچک خودش پدری می کرد. از هفت سالگی، تا بیست و هفت سالگی. نوبت رسیده بود تا برادر از مدینه به مرو بره. کوچی اجباری، طاقت دوری برادر ُ نداشت. اندکی بعد از هجرت برادر، او هم بار سفر بست. با دعوت نامه ای از جانب برادر. در بین راه بیمار شد. مردم قم، افتخار می کردن به میزبانی و پرستاری از او. چند روزی مهمان خانه ی موسی پسر خزرج بود. روز و شب، مشغول عبادت. مردم اسم توقف گاه او رو «خانه ی نور» گذاشتن. خیل زود روح حضرت معصومه به اجداد معصوم خودش پیوست.
و قم برای همیشه به حرمی از حرم های اهل بیت مبدل شد.