(1)
پدرشان
می گفتند:"زیارت رضا مثل زیارت خداست در عرش."
خودشان
می گفتند:"سه موقع می آیم سراغ تان. اول: نامه های اعمال را که می دهند.
دوم :
پل صراط.سوم: پای حساب کتاب."
پسرشان
می گفتند:" از طرف خدا ضمانت می کنم بهشت را برای زائر با معرفت پدرم."
*
(2)
گنجشک
خودش را انداخت روی عبای امام . جیغ می زد و نوکش را تند تند به هم می زد . امام
رو کردند به من:
"عجله
کن این چوب را بگیر برو زیر سقف ایوان مار را بکش."
چوب
را برداشتم و دویدم .
جوجه
های گنجشک مانده بودند توی لانه و مار داشت حمله می کرد بهشان . مار را کشتم و
برگشتم.
با خودم می گفتم امام و حجت خدا باید هم با زبان
همه ی موجودات آشنا باشد.
*
(3)
کوهستان
بود ، امام پیاده شدند از اسب، سیصد نفر هم همراهشان . عابد از غارش امد بیرون .
امام را دید ، رفت به استقبال.
گفت:
«آقا
جان ! چند سال است برای دیدنتان لحظه شماری می کنم می شود کلبه کوچکم را به
قدومتان روشن کنید؟»
امام
اشاره کردند . همه وارد غار شدند .
عابد
مبهوت شده بود . سیصد نفر در غار کوچکش جا شده بودند . چیزی برای پذیرایی نداشت ،
امام ، مهربان نگاهش کرد:" هر چه داری بیاور."
سه
قرص نان و کوزه ای عسل گذاشت جلوی امام . امام عبایش را کشید رویش ، دعا خواند .
بعد از زیر عبا به همه نان و عسل داد.
همه
که رفتند، نان و عسل عابد هنوز آنجا بود.
*
(4)
به
امام جواد(ع) گفتم:"بعضی ها می گویند مامون به پدرت لقب رضا داد، وقتی به
ولایت عهدی راضی شد."
گفت
:"دروغ می گویند . پدرم را خداوند رضا نامید چون ، خداوند او را پسندید و اهل
آسمان، رسول خدا و ائمه در زمین از او خوشنود بودند."
گفتم
:" مگر بقیه پدرانتان پسندیده ی خدا و ائمه نبودند؟"
گفت
:"چرا؟"
گفتم
:"پس چه طور فقط او رضا شد؟"
گفت:"
چون دشمنانش هم او را پسندیدند و فقط پدرم بود که جمع دوست و دشمن از او راضی
بودند."
*
(5)
به
دیوار شهر طوس نزدیک شدیم . صدای شیونی بلند شد.
رفتیم
طرف صدا.
جنازه
ای افتاده بود روی زمین.
چندنفرهم
می زدندتوی سر و صورت شان.
امام
از اسب آمدندپایین. جنازه رابغل کردند. انگار نوزادکوچکشان باشد.دستشان را گذاشتند
روی سینه ی میت.
فرمودند:
بهشت مبارکت باشد.دیگرنترس.
رفتم
جلو. پرسیدم:
"چه
طور می شناسیدش آقا. این اولین باری ست که آمده ایدطوس."
نگاه
کرد و فرمود: "موسی!نمی دانی هر صبح
و شب اعمالتان را نشان ما می دهند. همه تان را خوب می شناسیم . عمل خوبی ببینیم
شکر می کنیم و برای گناهان تان طلب عفو می کنیم."
*
(6)
از مدینه
تا خراسان شتربان امام بود. مردی از روستاهای ایران . سنی مذهب و دوست دار فرزندان پیامبر . به
خراسان که رسیدند امام کرایه شان را داد.
مرد رو
کرد به امام و گفت:
"پسرپیامبر!دست
خطی بدهید برا ی تبرک با خودم به شهرمان ببرم."
امام برایش
نوشتند:"دوست آل محمد باش ،هر چند خطاکار باشی. دوستان و شیعیان ما را دوست بدار
هر چند آنها هم خطا کار باشند."
*
(7)
پیرمرد
سرش را انداخته بودپایین. خجالت می کشیدو معذرت خواهی می کرد. امام با لبخند، دل داری
اش می داد.
رفته بودحمام.
امام را نشناخته بود. کمک خواسته بود . امام هم پشتش را حسابی لیف کشیده بودند.
*
(8)
آنهایی
که لیاقت زیارتش را داشته اند، برای تاریخ چنین نوشته اند که امام رئوف کریم:
با حرف
هایش کسی را نمی آزرد.
حرف کسی
را قطع نمی کرد.
حاجت احدی
را اگر برایش مقدور بود رد نمی کرد.
پاهایش
را جلوی کسی دراز نمی کرد.
تکیه نمی
داد.
با هیچ
کس بد حرف نمی زد حتی با خدمه اش .
آب دهانش
را جلوی کسی نمی انداخت .
قهقهه
نمی زد ، تبسم می کرد.
می گفت
بی ادبی است در کوچه و بازار چیزی بخورید .
شب ها
کم می خوابید .
زیاد روزه
می گرفت . صدقه خیلی می داد، مخصوصا در تاریکی شب.
*
(9)
پرسید:
کجایی مرد خراسانی؟
صدایش
از پشت در می آمد.
دستش
را از لای در آورد بیرون . یک کیسه ی پر از طلا .
فرمود:
این ها را بگیر و برو ، نمی خواهم ببینمت. برو به سلامت!
مرد
هم گرفت و رفت .
پرسیدند
:"خطایی کرده بود که نخواستید ببینیدش؟"
گفت
:"نه، ولی اگر چشم در چشم من می شد،
خجالت می کشید."
*
(10)
شب
بود.
میهمان
امام شده بودند و امام کنارشان نشسته بود.
وسط
حرف ها، فتیله چراغ اتاق، به جای نور دادن، به دود کردن افتاد.
یکی
از مهمان ها خواست که فتیله را درست کند.
امام
خودش بلند شد. دست مهمان را گرفت و گفت که بنشیند.
بعد
هم فتیله را با دست خودش درست کرد و فرمود:
« کسی
که در خانه از مهمانش کار بکشد، نامرد است.»