دین و دنیا

اعتقاد، رفتار و اخلاق صحیح

دین و دنیا

اعتقاد، رفتار و اخلاق صحیح

دین و دنیا
پیوندهای روزانه

۱۳۸ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

آدمیزاد، از همون ماه های اول زندگی، از هیچی نمی ترسه و دوری نمی کنه، مگه اینکه کم کم متوجه بشه باید از فلان چیز دوری کنه.

بچه های کوچیک، هر کاری رو  مجاز می دونن، مگه اینکه یواش یواش بفهمن نباید اون کارُ بکنن.

بچه های کوچیک اینجوری هستن چون دارن بر طبق فطرت خدائی شون رفتار می کنن.

فطرت،  قید و بندها رو به رسمیت نمی شناسه.

فطرت، طرفدار آزادی و آزادگیه.

**

پیامبر ها هم  مبعوث می شن تا ما رو  به روستای خوش آب و هوای فطرت آباد برگردونن.

اونجا هر کاری مجازه مگه اینکه خدا خلافشُ گفته باشه.

اونجا اصل بر حلال بودنه، اصل بر آزادیه،

اونجا خط های قرمز و  تابلوهای ایست و هشدار های ورود ممنوع، قانون  کلی نیستن،  استثناها  و تبصره های جزئی قانون کلی آزادی و اختیارن.

**

 موسی با پیغام آزادی سراغ بنی اسرائیل رفت.

گفت: من  اومدم شما رو از  اسارت فرعون نجات بدم. همونی که دخترهاتونُ به بردگی می گیره و پرهاتونُ می کشه. همون که بودنش، بلای عظیمه.

 

مسیح، با پیشنهاد آزادی سراغ مردم رفت.

گفت: من اومدم چیزهایی که براتون حروم شده بود و دوباره حلال کنم. من اومدم نجات تون بدم.

پیامبر ما هم پیغامی غیر از این نداشت.

گفت: من اومدم زندگی رو به شما هدیه کنم. من اومدم غل و زنجیر جهل و تعصب و قبیله و رنگ و نژاد و کینه و دشمنی رو از پاهاتون باز کنم. اومدم کاری کنم که سبک بشید.

من  اومدم کارُ براتون ساده کنم.

یه بار بگید «لا اله الا الله» و رستگار بشید.

به همین سادگی، به همین شیرینی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۳۸

سوال : چرا باید تشکر کنیم؟

بارم: خیلی نمره.

جواب :  باید تشکر کنیم تا نعمت‌هایمان زیادتر شود؛ رابطه‌ شُکر و نعمت مثل رابطه‌ی نور و دیدن است. نور اگر نباشد، دیدن تعطیل است ــ حالا مردمک‌ها و عدسی‌ها و چشم‌پزشک‌ها و صنفِ عینک‌سازها هرچه می‌خواهند زور بزنند. شکر نعمت‌های قبلی هم اگر نباشد، نعمت‌های بعدی تعطیلند. این یکی از قانون‌های جهان است و برو برگرد ندارد.

نتیجه می گیریم  آنها که می‌خواهند نعمت‌های بیشتری سمتشان سرازیر شود، نباید تشکر از نعمت‌هایی را که دارند،  پشت گوش بیندازند. این یکی از وعده های خدا در قرآن است که فرموده: «اگر شکرگذاری کنید، نعمت هایتان را زیاد می کنم»

این یکی هم یکی از گلایه های خدا در همان کتاب آسمانی است که فرموده:

«بنده های شکر گذار من، چقدر کم هستند!»

**

دوستی می گفت:

شُکر با شِکَر توی یه چیز با هم شریک هستن. اون یه چیز هم چیزی نیست به جز شیرینی.

واقعیت اینه که شُکر و سپاسگذاری  هم عین شِکر و قند، خیلی چیزها رو شیرین می‌کنه. چیزهایی بسیار بزرگ‌تر و دلچسب‌تر از  یه فنجون چای یا قهوه.

با  نوشیدن  یه فنجان چای شیرین،  آدم یه  نوع آسودگی و آرامشُ تجربه می‌کنه؛  توی  عادت به شاکر بودن هم،  طعم زندگی انسانی و آرومی رو  خواهیم چشید که کم شیرین نیست . یه زندگی آروم که  خیلی‌ها دربه‌در دنبالش هستند! 

**

فقط ارئه ی بلیط نیست که نشانه ی شخصیت  و انسانیت ماهاست.

انسانیت و شخصیت انسانی، هزار و یه دونه نشونه ی ریز و درشت داره.

یکی از اون نشونه های خیلی درشتش هم همین تشکر کردنه.

جایی نوشته بود:

«وقتی کسی برای ما کاری انجام می دهد،‌نمی‌شود رویمان را بکنیم آن طرف و انگار نه انگار!

اگر کسی کاری برایمان کرد یا کمکی به‌مان داد، باید از او تشکر کنیم. این، یکی از واضح‌ترین علامت‌ها برای تشخیص انسان بودن یکی است. کسی که مدام دلش می‌خواهد مورد لطف قرار بگیرد ولی  حتی یک اپسیلون حس تشکر و سپاسگذاری ندارد،  از  ضایعه ی فقدان شدید انسانیت رنج می برد. »

حتی توی فوتبال هم وقتی یکی گل می زنه، اگه اون گل حاصل یه پاس خوب باشه، پیش کسی که اون پاسُ داده می ره و شادی پس از گلُ با همون شخص تقسیم می کنه.

توی زندگی، بعد  هر گلی که به سر خودمون و بقیه می زنیم، به فکر تشکر از اونایی باشیم که برای گلزنی ما، ‌موقعیت سازی کردن!

تشکر کردن هم نشونه ی ادبه، هم نشونه ی سخاوت.

به قول یکی از دوستان اهل تمیز:

«چه کسی لذت می‌برد از دیدن آدمیزاد طلبکاری که هر چه برایش کنی، برنمی‌گردد یک «خیلی ممنونِ» خفیف بگوید؟

چه کسی کیف می‌کند از بودن با آدم پررویی که حتی به اندازه‌ گفتن یک «متشکرم» خشک و خالی هم با ادب و سخاوتمند نیست؟»

**

از پیامبرمان روایت شده که فرمود:

« خداوند در شکر را بر روی هر بنده‌ای  که گشود، در فزونی نعمت را بر روی او نبست.»

وقتی خواندن این حدیث، یاد کتابی افتادم که همین چند روز پیش مشغول مطالعه ی آن بودم.  کتابی به اسم قدرت، نوشته ی آقایی به اسم راندا برن، ترجمه ی ابوالفضل یوسفی دارستانی.

شما را به شنیدن سطرهایی از همین کتاب، مهمان می کنم:

« من هزاران نفر را می‌شناسم که در بدترین موقعیت‌های زندگی، توانسته‌اند زندگی‌شان را با شکرگزاری تغییر دهند. معجزات زیادی را می‌شناسم که در کمال ناباوری و در زمانی که به نظر می‌رسید هیچ امیدی وجود ندارد، در جهت تندرستی و سلامتی افراد به وقوع پیوسته‌اند؛ به طور مثال کلیه‌های از کار افتاده شروع به فعالیت کرده، بیماری‌های قلبی علاج یافته، بینایی فرد برگشته، تومورهای سرطانی از بین رفته و استخوان‌ها شروع  به رشد و بازسازی خود کرده‌اند. من ارتباط‌های از بین رفته‌ای را می‌شناسم که با شکرگزاری به صمیمانه‌ترین نوع ارتباط مبدل شده‌اند؛ ازدواج‌های شکست خورده دوباره احیا شده، اقوام رانده شده دوباره به آغوش خانواده بازگشتند و ارتباط بین فرزندان و والدین یا معلمان و دانش آموزان کلادگرگون شده است. افرادی را می‌شناسم که با شکرگزاری از فقر به ثروت دست یافته‌اند و یا افرادی که ضمن رهایی از ورشکستگی، توانسته‌اند جزو ثروتمندترین‌ها باشند.من مردمانی را می‌شناسم که با شکرگزاری از افسردگی به یک زندگی سرشار از شادی و لذت رسیده‌اند. همچنین افرادی که از بیماری اضطراب و تشویش یا سایر بیماری‌های ذهنی نجات یافته و با شکرگزاری به تندرستی کامل ذهنی رسیده‌اند.

پیامبران و انسان‌های فرزانه در طول تاریخ از شکرگزاری بهره جسته‌اند زیرا همه آنها به خوبی می‌دانستند که شکرگزاری یکی از بزرگ‌ترین و والاترین راه های  ابزار عشق است. آنها می‌دانستند که وقتی  شاکر هستند ، کاملا در تطابق با قانون  هستی عمل می‌کنند.»

**

من و شما  تا وقتی گزارش ارسال پیامک قبلی خودمان را دریافت نکنیم،  پیامک بعدی را برای همان شخص نمی فرستیم.

من و شما، فقط زمانی برای دوستان یا همکارانمان یک پیامک جدید می فرستیم که از رسیدن پیامک قبلی به دست آن ها مطمئن شویم.

وقتی گزارش ارسال پیامک قبلی به دستمان نمی رسد، متوجه می شویم که یا گوشی طرف خاموش است، یا در دسترس نیست. خلاصه که فرستان پیامک بعدی، بی فایده است.

جایی نوشته بود که :

روزی مردی خواب عجیبی دید؛  خواب دید که پیش فرشته‌هاست و به کارهای آنها نگاه می‌کند!

هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تندتند نامه‌های را که توسط پیکها از زمین می‌رسند، باز می‌کنند و داخل جعبه می‌گذارند.

مرد از فرشته پرسید: شما چه کار می‌کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می‌کرد، گفت: این جا بخش دریافت است و ما دعاها و درخواست‌های مردم از خداوند را تحویل می‌گیریم.

مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می گذارند و آنها را توسط پیکهایی به زمین می فرستند. مرد پرسید: شماها چه کار می‌کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا بخش ارسال است. ما الطاف و رحمت‌های خداوند را برای بندگان به زمین می‌فرستیم.

مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. مرد با تعجب پرسید: شما چرا بیکاری؟ فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند.

مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟
فرشته پاسخ داد:
 
بسیار ساده! فقط کافیست بگویند «خدایا شکر!»

 

نمی دونم شنیدن این داستان  کوتاه، چه حسی را در شما زنده کرد، ولی من با خواندن این داستان، یاد حدیثی از  امام صادق افتادم که فرموده:

« خدا هیچ نعمتى به بنده اى نداد که آن نعمت را در دل بشناسد، و در ظاهر به زبان خدا را سپاس و ستایش کند ، مگر اینکه براى او به فزونى آن نعمت امر شود .»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۵۴

از پیامبرمون روایت شده که فرمود:

حسن و حسین، دو  امام این امت هستند. چه بنشینند و چه قیام کنند؛

تقدیر این بود که یکی از این دو امام با قیامش شناخته بشه و یکی دیگه با صلح و خانه نشینی خودش؛

ولی حقیقت اینه که راه این دو برادر،  هیچ وقت از هم جدا نبوده؛ اگه امام حسین، در جایگاه و موقعیت امام حسن قرار می گرفت، همون کاری رو می کرد که امام حسن انجام داد.

و اگر امام حسن در موقعیت برادر بود، مث برادر حماسه ای رو در کربلا رقم می زد که  هیچ وقت از خاطر  و خاطره ها، محو نشه؛

**

اهل بیت به ما یاد دادن که  همه شون یه نور واحد هستن.

برای یه چراغ، اگه شیشه ی سبز انتخاب کنیم، تابش نورش به رنگ سبز در میاد. اگه رنگ شیشه رو قرمز کنیم، این بار نور قرمزه که از چراغ تلألو  پیدا می کنه.

این شیشه های رنگی، شرایط زمانی  اهل بیت هستن. امام حسن و امام حسین در دو دوره ی زمانی متفاوت به امامت رسیدن، برای همینم  عکس العمل های متفاوتی به شرایط زمانه ی خودشون داشتن.

ولی راه و هدف هر دو امام، یکی بود.

راهشون صراط مستقیم بود و هدف شون، دفاع از دین و سنت و کتاب جدشون رسول خدا؛‌

**

درسته که عهدنامه ی  صلحُ امام حسن با معاویه امضا کرد. اما، این عهدنامه، بعد از شهادت امام حسن، از سوی امام حسین هم معتبر فرض شد.  یعنی امام حسین هم ده سال تمام، با معاویه در صلح به سر برد.  

حتی با اینکه  معاویه  بسیاری از مفاد صلح نامه رو زیر پا گذاشته بود، اما امام حسین باز هم  حاضر به بر هم زدن شرایط نشد.

این نکته ایه که خیلی  از ما، خیلی وقت ها ازش غفلت می کنیم؛

نکته ای که به ما ثابت می کنه:

راه امام حسین  و راه امام حسن،  هیچ تفاوتی با هم نداره؛

**

بعد از شهادت حضرت امیر،  امام حسن اولین کاری که کرد، سر و سامان دادن به لشگری بود که پدر برای جنگ با معاویه ترتیب داده بود.

امام  با ساماندهی همون لشگر، به جنگ با معاویه رفت تا بلکه چشم فتنه ی سفیانی شامُ در بیاره.

می خوام بگم انتخاب امام حسن هم مثل انتخاب امام حسین، جهاد بود. ولی  شرایط به گونه ای رقم خورد که صلحُ به حضرت مجتبی تحمیل کردن.

امام حسین با اینکه در کربلا یاران خیلی کمی داشت،  ولی از هیچ کدوم از یارانش سستی و خیانت و کم کاری ندید.

اما امام حسن فرموده: به خدا قسم اگه به جنگ با معاویه ادامه می دادم، یاران خودم،‌ منُ‌دست بسته تحویل  معاویه می دادن!

راه امام حسن و امام حسین یکی بود،‌ اما همراهان امام حسین زمین تا آسمون با همراهان امام حسن فرق داشتن.

راه، همراه خوب می خواد!

**

فرمانده ی  امام حسن در جنگ با معاویه، یکی از بزرگان بنی هاشم بود؛

پسر عموی پیامبر!، فقیه عالی مقام!،  پدر دو تا شهید!، سردار بزرگ و کارگزار حکومت علی بن ابیطالب!

عُبید الله بن عباس، کم کسی نبود!

کسی که حضرت ابولفضل افتخار می کرد داماد همچین شخصیتیه؛  

کسی که به افتخارش، حضرت ابوالفضل، اسم پسرشُ عبید الله بن عباس گذاشته بود تا نام پدر بزرگشُ زنده نگه داره!

ولی همچین شخصیت بزرگی، در حساس ترین جای نبرد، کم آورد و با معاویه سازش کرد. همون معاویه ای که دو تا از پسرهاشُ به فجیع ترین شکل ممکن، شهید کرده بود.

با لشگری که فرمانده ی قابل اعتمادش، با دیدن امان نامه جا می زنه، نمی شد به معاویه جنگید.

فرمانده ی لشگر امام حسین ولی کس دیگه ای بود. همون کسی که وقتی امان نامه رو دید، به شمر گفت: خدا خودت و امان نامه تُ لعنت کنه!

راه امام حسن، همون راه امام حسین بود، ولی عُبید الله بن عباس کجا و حضرت عباس ما کجا!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۵۳

می گم اسم هیپوتالاموس تا حالا به گوش تون خورده؟ این هیپوتالاموس، نه بازیکن جدید تیم پاناتینایکوس شهر آتنه، نه مثل کتانژانت و سینوس ربطی به مثلثات داره.  اسم شهر و ماشین و  غذا و اَدای خاصی هم نیست.

هیپوتالاموس،  یه غذه ی صورتی رنگه  که زیر مغز همه مون جا خوش کرده. کارش هم  تنظیم دمای بدنه.  البته یه وقتایی  اوضاع از کنترل این غده خارج می شه. دانشمندان و عوام، متفق القول، به این وضعیت می گن: «تب کردن»

البته تب، انواع و اقسام خیلی متنوعی داره. تب کنگو داریم، تب برفکی داریم، تب مالت داریم، تب فوتبال و هنرپیشگی داریم. یه تبی هم داریم به اسم تب مدگرایی.

این تبُ هر کسی که بگیره، یه قرون پول ته جیبش نمی مونه.


یه شاعر باحالی از زبان مد سروده که: هستم اگر می روم، گر نروم نیستم.

خاصیت مد همینه. اینکه هی بره و  هی بیاد. هر باری با یه رنگ و لعابی.  

یه چیزی الآن مده، ممکنه چار روز دیگه مد نباشه. یه چیزی هم چار روز پیش مد بوده و کلی کلاس داشته، ولی الآن مصداق بی‎برو-برگردِ بی کلاسیه.

کلاً آدمیزاد با مد تکلیف نداره. مد شبیه این بچه های نق نقو می مونه که هر دقیقه یه سازی می زنن.


ما یه آشنایی داریم، کلاً راهنما زدن توی مرامش نیست. خوشش نمیاد راهنما بزنه. راه دستش نیست.  ناغافل، وسط خیابون تغییر جهت می ده. می پیچه به راست، می پیچه به چپ، دور می زنه. 

مد هم عین همین آشنای ما می مونه. بدون اطلاع قبلی، یه دفعه ای تغییر جهت می ده. چشم به هم می زنی می بینی ای داد! داری خلاف جهت مد شنا می کنی! 

خب چه کاریه اصلا؟!  آدم واسه چی باید بیفته عقب سر قافله ی مد. بذار هر جا دلش می خواد بره. من و شما بیا راه خودمونُ بریم.


یادش به خیر! چهارده پونزده سال قبل! مد شده بود جلوی ماشین سی دی آویزون می کردن! اونم با نخ دندون! سی دی رو اون روزا عین عروسک، آویزون می کردن جلوی ماشین!

الآن همه مون به این کار می خندیم، ولی اون موقع جزء مدهای اصلی بود.  شاید ده سال دیگه به  کارای امروز خودمون بخندیم، به همین زمانی که پای شبکه های موبایلی تلف می کنیم، ولی  فعلن که این چیزا مده.

من و فکر کردن به  موضوع مد،  همین الان،  یهویی!


 بیست سال پیش خیلی ها رو تب کیف سامسونت گرفته بود. حالا هیچی هم توی کیف شون نبود ها. ولی تا دم در نونوایی هم با کیف سامسونت می رفتن.

این چیزا الآن برای من و شما لطیفه ست،  اون موقع کلی کلاس داشت.

البته خیلیا همون موقع  همین کارا رو می کردن، ولی الآن چیزی یادشون نمیاد.

مهم نیست. ما که یادمونه!


یه مدت مد شده بود گوشی موبایلشونُ می بستن به کمربندشون.  بعداً مد شد گوشی رو عین گردنبد آویزون کنن گردنشون.  الآن یه میله هایی اومده تو بازار، گوشی رو بهش وصل می کنی، باهاش از خودت عکس میندازی.

پس فردا، چه مد تازه ای،  همه گیر  بشه، خدا عالمه، ولی هیچ مدی نمیاد که بمونه. مدها میان که جیب ما رو خالی کنن و ذهن ما رو اسیر خودشون! و باز یه مد جدید....


مده دیگه. خیلی وقتا هیچ حساب و کتاب و منطق خاصی پشت سرش نیست. امسال، فلان رنگ، رنگ ساله. همه می رن لباس همون رنگی می خرن. سال بعد یه رنگ دیگه مد می شه، باز باید برن لباس اون رنگی بخرن.

مد، جاده صاف کن مصرف گراییه. مصرف گرایی هم جادیه ایه که پولدارها رو پولدار تر می کنه، بی پول ها رو بی پول تر. 


حالا اگه از این همه مدبازی، یه قرون به جیب تولید کننده ی ایرانی می رفت، ارزش داشت. اگه یه نونی به کارگر ایرانی می رسید، قضیه قابل دفاع بود.

ولی من و شما اینجا می افتیم دنبال مد، اون سر دنیا، نون یکی دیگه می ره توی روغن.

ما اینجا سالی یه گوشی عوض می کنیم، کارخونه های چین و  بازار سهام نیویورک رونق می گیره.  چرا آخه؟

والیبالیست های خارجی شاخ در آورده بودن. می گفتن  سیب گاز زده مگه توی ایران کارخونه داره؟ هر کی از ما عکس می گیره، از این گوشی گرونا دستشه!

چه خبره اینجا؟!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۰۳

یه بنده خدایی پزشک  عمومی بود، ما بهش گفتیم:  بزنم به تخته، شما پزشک ها که وضعتون خوبه، روزی ده تا مریض هم ویزیت کنید چرخ زندگی تون می چرخه.

طرف، یه  آه سوزناک کشید و گفت:

بعله! درسته! ما پزشکا اکثراً وضعمون خوبه. ولی نه به خاطر ویزیت مریض. به خاطر ساختمون سازی و  دلالی ماشین و  خرید و فروش سهام و این جور مسائل.

و الا با روزی ده تا ویزیت، کسی به جایی نمی رسه.

**

هیچ می دونستید متوسط  اقلام دارویی توی نسخه ی پزشکان ایرانی، دو برابر متوسط جهانیه!

این یعنی پزشکان محترم، دارن دو برابر  متوسط جهانی، دارو به خورد ما می دن.

یه سرماخوردگی ساده هشت جور قرص و آمپول و کپسول و شربت می خواد چی کار؟!

**

درسته که متوسط اقلام دارویی نسخه های ما دو برابر متوسط جهانیه.

ولی این وسط بیشتر از اونکه پزشکان مقصر باشن، خود ما مقصریم.

فرضاً  پزشک  اگه فقط یه قرص سرماخوردگی تجویز کنه، با خودمون می گیم:

«اینُ که خودمون هم بلد بودیم بخوریم. الکی این همه پول ویزیت دادیم.

 یه چیزی  ننوشت  که یه کم  تازگی داشته باشه!»

**

 

بعضی از دوستان هم هستن که فقط به خاطر استفاده از  مهر  پزشک می رن پیش پزشک.

یعنی می رن پیش دکتر و میگن:

قربون دستت یه بسته سفکسیم بنویس، هشت ساعتی یکیشُ بخوریم. 

یه ده تا ژلوفن هم اضافه کن، یه وقت نصفه شب دندونمون درد می کنه.

بابامون هم کمرش گرفته، یه پماد عضله آخرش بنویس.

بیست تا استامینوفن هم تجویز کن، استامینوفن خونه مون تموم شده.

شربت سینه ی خوب الآن توی بازار چیه؟ یکیشُ بنویس!

قرص جوشان خوشمزه هم اگه سراغ داری، تجویز کن.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۵۰

ناصر خسرو، شاعر آزاده  و پارسی گوی دوست داشتنی مون میگه:

من آنم که در پای خوکان نریزم / مر این قیمتی دُرّ لفظ دَری را

ناصر خسرو نمی خواد تملق گوی کسی باشه، چون  عزت نفس داره.

چون نمی خواد شخصیت و هنرشُ با چاپلوسی کردن از آدم های حقیر، حقیر کنه.

ناصر خسرو، از شاعرانی مثل عنصری انتقاد می کنه که چرا، به خاطر چند تا کیسه ی زر، طلای وجود و ذوق شونُ به پای آدم های حقیری مثل محمود غزنوی می ریزن.

همیشه ی تاریخ، آدم هایی مثل ناصر خسرو و عنصری، در مقابل هم هستن.

شما کدومشونُ می پسندید؟!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۴۴


بند سی و پنجم، عین یه تسبیحه. هر اسمی با اسم قبل و بعد خودش در ارتباطه. اصلاً هستی از پیوستگی اسماء و صفات خداست که ساخته می شه. هستی، یه کلّ به هم پیوسته ست. چون اسما و صفات خدا با هم پیوستگی دارن. هر اسمی در رابطه و تلازم با باقی اسماء خداست که صاحب معنا می شه. بند سی و پنجم دعای جوشن، عین یه تسبیحه. قدر بدونیم دانه های این تسبیح به هم پیوسته رو. ثانیه ها، ثانیه های ذکر گفتنه.

 

 بند سی و پنجم دعای جوشن، به ما کمک می کنه برای خودشناسی و خود سازی. خودشناسی یعنی شناختن استعداد ها. استعداد ما، رسیدن به صفات خدائیه. خودسازی یعنی پیاده کردن همین صفات در خودمون. یعنی وقتی خدا در عهد و پیمان خودش اهل وفاداریه، ما هم اهل وفای به عهد باشیم. وقتی خدا در وفاداری خودش اهل پایداریه، ما هم عادت کنیم به پایداری در وفاداری.

 

فراز سی و پنجم به ما یاد می ده که برای هر نیازی، باید دنبال چه صفتی در خودمون باشیم. اگه نیار به قرب داریم، باید اهل لطف باشیم. اگه نیاز به لطف داریم، باید شرافت مندانه زندگی کنیم. اگه  زندگی شرافت مندانه می خوایم، باید دنبال عزت باشیم و تن به هر ذلتی ندیم. هر صفتی، صفت دیگه ای رو در وجود ما پاگشا می کنه. هر صفتی، پیش نیازی داره که اون هم صفتی از صفات خداست. فراز سی و پنجم، رابطه ی این اسماء و صفاتُ به ما یاد می ده.

 

 

خدا، در عهد و پیمانش اهل وفاداریه. ما چرا اینگونه نباشیم.

خدا در وفاداری، اهل پایداریه؟ ما چرا اینطور نباشیم. ما چرا اهل تزلزل و تعلل باشیم.

خدا در پایداری خودش، والاست. ما چرا تن به خواری ها و خفت ها بدیم؟

خدا با همه ی والایی، به ما نزدیکه. ما چرا از او دوری کنیم؟ چرا غریبگی کنیم؟ چرا این نزدیکی رو قدر ندونیم و خودمونُ در آغوش یادش نندازیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۰۳:۱۰

(1)

پدرشان می گفتند:"زیارت رضا مثل زیارت خداست در عرش."

خودشان می گفتند:"سه موقع می آیم سراغ تان. اول: نامه های اعمال را که می دهند.

دوم : پل صراط.سوم: پای حساب کتاب."

پسرشان می گفتند:" از طرف خدا ضمانت می کنم بهشت را برای زائر با معرفت پدرم."

 

*

(2)

گنجشک خودش را انداخت روی عبای امام . جیغ می زد و نوکش را تند تند به هم می زد . امام رو کردند به من:

"عجله کن این چوب را بگیر برو زیر سقف ایوان مار را بکش."

چوب را برداشتم و دویدم .

جوجه های گنجشک مانده بودند توی لانه و مار داشت حمله می کرد بهشان . مار را کشتم و برگشتم.

 با خودم می گفتم امام و حجت خدا باید هم با زبان همه ی موجودات آشنا باشد.

*

(3)

کوهستان بود ، امام پیاده شدند از اسب، سیصد نفر هم همراهشان . عابد از غارش امد بیرون . امام را دید ، رفت به استقبال.

گفت:

«آقا جان ! چند سال است برای دیدنتان لحظه شماری می کنم می شود کلبه کوچکم را به قدومتان روشن کنید؟»

امام اشاره کردند . همه وارد غار شدند .

عابد مبهوت شده بود . سیصد نفر در غار کوچکش جا شده بودند . چیزی برای پذیرایی نداشت ، امام ، مهربان نگاهش کرد:" هر چه داری بیاور."

سه قرص نان و کوزه ای عسل گذاشت جلوی امام . امام عبایش را کشید رویش ، دعا خواند . بعد از زیر عبا به همه نان و عسل داد.

همه که رفتند، نان و عسل عابد هنوز آنجا بود.

 

*

(4)

به امام جواد(ع) گفتم:"بعضی ها می گویند مامون به پدرت لقب رضا داد، وقتی به ولایت عهدی راضی شد."

گفت :"دروغ می گویند . پدرم را خداوند رضا نامید چون ، خداوند او را پسندید و اهل آسمان، رسول خدا و ائمه در زمین از او خوشنود بودند."

گفتم :" مگر بقیه پدرانتان پسندیده ی خدا و ائمه نبودند؟"

گفت :"چرا؟"

گفتم :"پس چه طور فقط او رضا شد؟"

گفت:" چون دشمنانش هم او را پسندیدند و فقط پدرم بود که جمع دوست و دشمن از او راضی بودند."

*

(5)

به دیوار شهر طوس نزدیک شدیم . صدای شیونی بلند شد.

رفتیم طرف صدا.

جنازه ای افتاده بود روی زمین.

چندنفرهم می زدندتوی سر و صورت شان.

امام از اسب آمدندپایین. جنازه رابغل کردند. انگار نوزادکوچکشان باشد.دستشان را گذاشتند روی سینه ی میت.

فرمودند: بهشت مبارکت باشد.دیگرنترس.

رفتم جلو. پرسیدم:

"چه طور می شناسیدش آقا. این اولین باری ست که آمده ایدطوس."

نگاه کرد و  فرمود: "موسی!نمی دانی هر صبح و شب اعمالتان را نشان ما می دهند. همه تان را خوب می شناسیم . عمل خوبی ببینیم شکر می کنیم و برای گناهان تان طلب عفو می کنیم."

 

*

(6)

از مدینه تا خراسان شتربان امام بود. مردی از روستاهای  ایران . سنی مذهب و دوست دار فرزندان پیامبر . به خراسان که رسیدند امام کرایه شان را داد.

مرد رو کرد به امام و گفت:

"پسرپیامبر!دست خطی بدهید برا ی تبرک با خودم به شهرمان ببرم."

 

امام برایش نوشتند:"دوست آل محمد باش ،هر چند خطاکار باشی. دوستان و شیعیان ما را دوست بدار هر چند آنها هم خطا کار باشند."

 

*

(7)

پیرمرد سرش را انداخته بودپایین. خجالت می کشیدو معذرت خواهی می کرد. امام با لبخند، دل داری اش می داد.

رفته بودحمام. امام را نشناخته بود. کمک خواسته بود . امام هم پشتش را حسابی لیف کشیده بودند.

 

*

(8)

آنهایی که لیاقت زیارتش را داشته اند، برای تاریخ چنین نوشته اند که  امام رئوف کریم:

با حرف هایش کسی را نمی آزرد.

حرف کسی را قطع نمی کرد.

حاجت احدی را اگر برایش مقدور بود رد نمی کرد.

پاهایش را جلوی کسی دراز نمی کرد.

تکیه نمی داد.

با هیچ کس بد حرف نمی زد حتی با خدمه اش .

آب دهانش را جلوی کسی نمی انداخت .

قهقهه نمی زد ، تبسم می کرد.

می گفت بی ادبی است در کوچه و بازار چیزی بخورید .

شب ها کم می خوابید .

زیاد روزه می گرفت . صدقه خیلی می داد، مخصوصا در تاریکی شب.

 

*

(9)

پرسید:  کجایی مرد خراسانی؟

صدایش از پشت در  می آمد.

دستش را از لای در آورد بیرون . یک کیسه ی پر از طلا .

فرمود: این ها را بگیر و برو ، نمی خواهم ببینمت. برو به سلامت!

مرد هم گرفت و رفت .

پرسیدند :"خطایی کرده بود که نخواستید ببینیدش؟"

گفت :"نه، ولی اگر  چشم در چشم من می شد، خجالت می کشید."

 

*

(10)

شب بود.

میهمان امام شده بودند و امام کنارشان نشسته بود.

وسط حرف ها،  فتیله چراغ اتاق،  به جای نور دادن، به دود کردن افتاد.

یکی از مهمان ها  خواست که فتیله را درست کند.

امام خودش بلند شد. دست مهمان را گرفت و گفت که بنشیند.

بعد هم فتیله را با دست خودش درست کرد و فرمود:

« کسی که در خانه از مهمانش کار بکشد، نامرد است.»

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۵۱

حسابش از دستم در رفته ، حساب ماه هایی که  می گذرن از اون آخرین باری که راهم دادی؛

خودمونیم : یعنی من از اون اتوبوس تهران، مشهد هم کمترم؟!

اون ، دست کمش هفته ای دوبار مشهدی میشه و من ، دو سال و  چند ماهه حسرت گنبد ماهت رو می کشم.

سیمرغ و غزال نمیخوام واسه رسیدن بهت، این زمونه هر روز مثل دیروز اگه می ذاشت اصلا پای پیاده می اومدم پابوست ...

ولی ...

خودمونیم، تا تو نطلبی که نمی تونم ؛ تا شما نخوای که نمی شه ،  باید راهم بدی ؛

باید پناهم بدی ؛ مث اون بچه آهو که پناهش دادید و ضامنش شدی ...

حوالی ما ، برادر واسه برادر ضمانت نمی کنه ؛ شما اونقدر رئوفی که واسه اون بچه آهو هم ضمانت کردی ...

همونی که وقتی از دور اضطرابش رو دیدی همه چی تموم شد؛ قلبش تند میزد و شما کنارش زانو زدی...

دست به سرش کشیدید. آروم چشماش رو به پیراهن عربیتون چسبوندید تا غبار اومدن شکارچی رو هم نبینه...

لایق نگاه نیستم ولی یه نیگا به من بنداز، آقا !

می بینی ؟ ترسیده ام ؛ چی میشه من رو  هم واسه خودت برداری؟

چی میشه منم راه بدی ؟ چی میشه راهت رو به منم نشون بدی؛

راه شما رو بلد نیستم  ولی یه چیزایی رو خوب می دونم .

مثلا می دونم : راهی که به شما برسه ، شاهراهه ؛

می دونم : راهی که به شما برسه ، راه نیست ، عین رسیدنه ،

راهی که به شما برسه ارزش رفتن داره ؛

راهی راه شما ، غصه ای اگه داشته باشه، غصه بال ملائکه ست که زیر پاش فرش شده ان؛

می بینی؟ قلبم بد کار میکنه از بس  دور و برمون رو شکارچی گرفته...

شما که حضرت مهربونی های همیشه ای! چی میشه منم وسط این صحرای بی آب و علف، یه لحظه خنکی سایه ت رو روی سرم حس کنم ؟

چی میشه بذاری منم بزرگ شم به بزرگی و کرمت ؟!

شما که شهیدی و زنده؛ چی میشه دست منم بگیری و از این همه مردگی بیرون بکشی؟

دستم رو که بگیری ترسم تموم می شه ...

ضامنم که بشی قلبم خوب میشه ...

دستم رو که بگیری ، دیگه منم که دامنت رو ول نمی کنم ....

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۴۸

امام رضا ، هر وقت می خواست غذا بخوره ، اول  یه سینی بزرگ می آورد کنار سفره ...

بعد با دستای مهربونش سینی رو پر می کرد از بهترین غذاهایی که توی سفره بود...

سینی که پر میشد ، اون رو می فرستاد برای اون هایی که نیازمندن و گرسنه ...

بعد هم این آیه های قشنگ رو  از سوره بلد می خوند :

انسان نا سپاس از اون گردنه مهم نگذشت

تو چه می دونی که اون گردنه چیه ؟

 آزاد کردن برده ست و  سیر کردن کسی در روز گرسنگیش

گرسنه ای که از یتیمان خویشاونده

یا فقیریه خاک نشین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۴۵