دین و دنیا

اعتقاد، رفتار و اخلاق صحیح

دین و دنیا

اعتقاد، رفتار و اخلاق صحیح

دین و دنیا
پیوندهای روزانه

۱۳۸ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

یه کرامت ذاتی داریم ، یه کرامت اکتسابی …

کرامت ذاتی ، نتیجه عنایت ویژه خدا به من و توئه …

یه جورایی دست خودمون هم نیست . نتیجه این کرامت اینه که ما بالاخره از ابر و باد و مه خورشید و فلک یه سر و گردن بالاتریم .

بالاتر بودنمون هم به این خاطره که عقل داریم و زبان داریم و  روح خدایی داریم و  صد تا چیز دیگه که بقیه ندارن .

البته به خاطر  اینجور کرامت ها نمیشه فخر فروشی کرد ، دلیلش هم واضحه . چون که همش لطف خداست و خودمون برای رسیدن بهش زحمتی نکشیدیم . یعنی اصلا نبودیم و وجود نداشتیم که بخوایم زحمتش رو بکشیم و دود چراغش رو بخوریم .

زحمت  و دود چراغ رو رو باید گذاشت   برای کرامت اکتسابی.…

 

کرامت اکتسابی رو با ایثاره که  می شه خرید …

با ایمان و عبادته که میشه صندوق ذخیره کرامت اکتسابی رو پر کرد.

صد البته که عالم با جاهل برابر نیست ، آخه علم از اون چیزائیه که برای آدم ، کرامت اکتسابی میاره. البته اگه همراه عمل باشه وگر نه زنبور بی عسل کرامتش کجا بود؟

حالا بگذریم از اینکه خدا به بعضیا می گه از زنبور بی عسل هم پایین ترید ، یعنی که بَل هُم اَضَلید!

بعضیا رو که دیگه بدتر ، بهشون می گه : اصلا هیچی نیستید ، یعنی  امتیاز منفی کرامت اکتسابیتون اونقدر زیاده که با کرامت ذاتی هم نمی شه صاف و صوفش کرد.

خدا کنه اگه توی این بازار دنیا سودی نمی کنیم ، با ضرر و ورشکستگی راهی قیامت نشیم ، خدا کنه !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۳۲

اصلا هر چیزی که کرامت پیدا کرد، احترامش واجبه …

خدا چون کریمه باید روزی سی و چاهار بار براش به سجده افتاد.

قرآن چون کریمه ، بی وضو نمیشه بهش دست گذاشت ، احترام قاری و حافظش هم واجبه.

ماه رمضون چون ماه کرامته باید حرمتش رو حفظ کرد.

پیامبر چون کریمه و اکرم ، اسمش که میاد نمی شه ساکت بود، باید لب باز کرد و درود فرستاد به خودش و اهل بیت اهل کرامتش …

انسان هم چون  خدا بهش کرامت داده، خون و مال و ناموس و آبروش محترمن ..

مؤمن اگه باشه که دیگه نگو!

احترامش از کعبه هم بالاتره …

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۳۰

کرامت از اون چیزائیه که می ارزه آدم برای نگه داشتنش هر کاری بکنه…

یعنی هر جوری که حساب کنی ، می بینی کرامت رو نمی شه خرج چیز دیگه ای کرد، کرامته دیگه ، جون نیست که بشه راحت داد .

واسه همین هم بعضیا هستن  حاضر می شن به خاطر پایمال نشدن کرامتشون حتی جون بدن…

بعضی هایی که اسمشون می شه شهید .

یکیشون که از همه کریم تر و نجیب تر بود ، می گفت :  مرگ ، خیلی بهتر از اینه که آدم زیر بار عار بره …

اسمشُ  گذاشتن سید الشهداء.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۲۹

می گفت :

«کیه که قبول نداشته باشه چنگیز و صدام و حجاج و شارون و شاهان قاجار همشون  خونریز  بودن . جوری که در حوزه تخصصی استکبار و استبداد و استعمار کسی حالا حالاها به پاشون نخواهد رسید.»

 

حالا پای این اسمشون نیار ها رو واسه چی پیش می کشید؟

واسه اینکه نتیجه بگیره : احسنت به ما که اصلاً مستکبر و مستبد نیستیم. تازه اونقدر خوبیم که تا حالا ابداً خونی از دماغ هیچ بنی‌بشری بر زمین نریختیم. الآن هم نمی‌ریزیم. خیال هم نداریم که بریزیم…

دیگه چه برسه به اینکه خونخوار باشیم و خدایی نکرده مثل خفاش به جون کسی افتاده باشیم.

 

می گفت :

«درسته که اونها آدم بودن و ما هم خوشبختانه آدمیم ،

و البته این هم درسته که  آدمیزاد اگه مراقب خودش نباشه، کارش به جاهای باریکی می کشه و بلاهای عجیبی سر کرامت ذاتی و کرامات اکتسابیش میاد ، ولی ...

ولی  بالاخره ما کجا و چنگیز و صدام و حجاج و شارون و شاهان قاجار و ماجار کجا!  »

این همه حرف زد که همین یه جمله رو بگه!

 

گفتم :

درسته که  چنگیز و صدام و حجاج و بعضیای دیگه،  خون خیلی‌ها رو بر زمین ریختن و ازین کارشون هم لذت بردن…

اینم قبول که  حتی بعضی‌هاشون ‌ واقعاً خون قربانیای خودشون  رو می‌خوردن، ولی…

ولی  استعاره ی خونخواری مناسب همه جلادای تاریخه ، حتی اگه خون کسی رو نخورده باشن.

همینجا بگم : همه این حرفایی که زدم مقدمه چینی بود واسه گفتن دو تا نکته مهم که چون دومیش مهم تره ، اول دومیش رو میگم :

دوم اینکه : درباره خونخواران بزرگ تاریخ باید گفت کار اونها عبارت بوده از کاستن طول حیات مردم برای افزایش عرض حیات خودشون ؛ یعنی کشتن و کاستن از عمر کسی برای بیش‌تر یا بهتر بهره‌مند شدن خودشون از زندگی.

تتمه نکته دوم  هم اینکه : آیا نمی‌تونیم اونهایی رو  که حاضرن به قیمت افزایش عرض حیات خودشون،  از ورود ممنوع  عرض  حیات بقیه یعنی آرامش و آسایش، معنویت، آگاهی، تفریح، نون شب، عشق و خلاصه در یک کلمه کرامت اونها رد بشن، خونخوار بنامیم؟

نمی تونیم؟

من میگم می تونیم!

 

و اما نکته اول!

نکته اول اینکه:

اگه خونخواری را فقط به همان کاستن از طول حیات دیگران محدود کنیم و نخوایم کار رو به جاهای باریک بکشونیم و پا در کفش بزرگ‌ترها بکنیم، باز هم غیر از چنگیز و صدام و حجاج و اون چند نفر دیگر، خیلی‌های دیگه رو باید وارد این دایره کنیم.

چه طور؟

میگم برات!

وقتی کسی وسط  پیاده‌رو  یا یه  مکان عمومی سیگار روشن می‌کنه ایا از طول عمر اطرافیان خودش کم نکرده؟

وقتی به خاطر رانندگی بد ما، مریضی پشت ترافیک جون می‌ده، چطور؟

وقتی به بهونه‌های مختلف از چهارشنبه‌سوری گرفته تا جشن عروسی و عزای فامیل و چهاردیواری اختیاری  ، ناهنجارترین صداها رو به خورد گوش  همسایه هامون  روا می‌دیم،

وقتی یادمون می ره ، آدم ها ، توی هر جایگاه و سن و لباسی که باشن ، آدم هستن و کرامت دارن ،  اگه  به خاطر ما دلی بلرزه یا سری به درد بیاد یا  اعصاب و آرامش کسی به هم بریزه ،  آیا بازم به بی‌گناهی‌خودمون اطمینان داریم؟

 

 و بالاخره دست آخر ، یه سوال :

توی جوهر وجود  چنگیز و صدام و حجاج و شارون  و امثالهم  چه چیزی وجود داشت که از اونها همچنین شخصیت‌های پلیدی به وجود  آورد؟

اونا درباره بقیه، درباره مردم، درباره هم‌نوع ها  و انسان‌های شبیه به خودشون، چطور فکر می‌کردن؟

نکنه این حس و حالت شوم، وجه اشتراک ما و چنگیز و صدام و حجاج  باشه؟!

نکنه  فرق ما و اونا  تنها در این باشه که ما فرصت و جایگاه اونها رو نداریم!

نکنه بعضی از ما آدمای عادی ، شناگرهای ماهری باشیم که فقط آب گیرمون نیومده؟!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۱۸

(1)

سیاه پوست بود. قرص نانى داشت که هم خودش مى‏خورد، هم سگش. امام که آمد، پرسید: چه چیز تو را وا مى‏ دارد که به او هم چیزى بدهى با اینکه ندارى؟ گفت: شرم. فرمود: بمان تا بیایم.

وقتى آمد، غلام و باغ را خریده بود. غلام را آزاد کرد و باغ را هم به او بخشید!

 

یکبار هم خودش داشت غذا مى‏خورد. لقمه‏اى براى خودش بر می داشت ، لقمه‏اى هم  براى حیوانی که ایستاده بود . نَجیح جلو آمد و گفت: با اجازه، او را از شما دور مى‏کنم. مبادا مزاحمتان باشد. کریم خانه رسالت فرمود: «بگذار باشد؛ من از خدا حیا مى‏کنم که زنده ای در من نظر کند و من چیزى بخورم و به او ندهم.»

 

(2)

تهیدست بودند. تا نواده پیامبر  را دیدند گفتند: با ما هم‌غذا مى‏شوى؟ بى‏درنگ از مرکب فرود آمد و بر سر سفره‏شان نشست؛ همان پاره‏هاى نانِ روى زمین.

فرمود: «خدا متکبران را دوست ندارد».

جبران هم کرد؛ آنهم به‌خوبى؛ همه را مهمان کرد به خانه کرامتش؛  هم غذا دادشان، هم لباس.

 

بارها اموالش را بخشیده بود. سه بار هم تمام دارایى‏اش را.

یک‌بار مردى از او پولى خواست؛ پنجاه هزار درهم به‌همراه پانصد دینار عطایش فرمود وسپس گفت: «کسى را براى حمل این بار حاضر کن». وقتى آمد، عباى خود را هم به او داد؛ «این هم اجرت باربر!»

 

(3)

همیشه می فرمود : « بخشش پیش از درخواست بزرگ‌ترین بزرگواری‌هاست.»

آن بار هم نگذاشت طرف حتى یک کلمه حرف بزند. وقتى نامه را خواند، دوبرابر خواسته‏اش عطا فرمود.

گفت :چه نامه پربرکتى!

فرمود:  «برکتش براى ما بیشتر بود؛ چون ما را اهل نیکى ساخت».

بعد هم یادمان داد: «نیکى آن است که بى‌خواهش به کسى چیزى دهند، اما بخششِ پس از خواهش، بهاى ناچیزى است در برابر آبروى او که اظهار حاجت کرده است.»

 

(4)

گناه‌کار بود و فراری. جرأت نداشت از خانه بیرون بیاید. دنبال راهی می‌گشت یا وسیله‌ای.

یک روز در راه خلوتی، حسن و حسین را دید. دوید و آنها را برداشت. روی دوشش سوار کرد و آمد نزد رسول خدا(ص)

بی مقدمه گفت : ای پیامبر! ‌من به خدا و این دو فرزندت پناه آورده‌ام.

پیامبر از زیرکی او خندید. آن‌قدر که دست مبارکش را بر دهان گذاشت. رو کرد به آن مرد و فرمود: برو! تو آزادی،

بعد هم  نگاه کرد به حسن و حسین، باخنده گفت :

« من شفاعت شما را پذیرفتم.»

همان وقت بود که آیه 64 سوره نساء نازل شد.

 

(5)

همه اشراف قریش بودند، بزرگ‌زادگان نیز، معاویه پرسید: به من بگویید چه کسی از نظر پدر،‌مادر، عمه، عمو، دایی، خاله، پدربزرگ و مادربزرگ، کرامتش بیشتر است؟ حسن بن علی مالک بن عَجلان  اشاره کرد به امام مجتبی ؛

گفت : « او کریم‌ترین و اصیل‌ترین مردم است. پدرش علی‌بن‌ابی‌طالب، مادرش فاطمه دختر رسول خدا، عمویش جعفر طیّار، عمه‌اش ام‌هانی، دایی‌اش قاسم و خاله‌اش زینب فرزند پیامبر است. جدش رسول خدا و جده‌اش خدیجه دختر خویلد است.»

 مردم همه ساکت شدند.

امام برخاست و رفت.

 

(6)

میهمان‌ها که شیر را نوشیدند، زن گفت: حتماً‌گرسنه‌اید، مهمان حبیب خداست. گوسفند را بکشید. یکی از آن سه نفر گوسفند را ذبح کرد. وقتِ خداحافظی گفتند: مادر! ‌ما از بزرگان قریشیم، ‌حالا به حج می‌رویم. اگر گذرت به مدینه افتاد، نزد ما بیا؛ برای جبران محبّتت.

شوهر که برگشت، جای خالی گوسفند را که دید، از سر فقری که دامن‌گیرشان بود فریاد زد: وای بر تو، ‌تنها گوسفند مرا برای چند نفر ناشناس کشتی؟

 

زن و مرد که به مدینه رسیدند، یکی از آن سه ناشناس را دیدند؛حسن‌بن‌علی را، او به تنهایی هزار گوسفند و هزار دینار به آنها داد و بعد تازه راه خانه حسین‌بن‌علی را نشانشان داد.

در مدینه کرامت این خاندان زبان‌زد بود.

 

 

(7)

درختان خرما از بی‌آبی خشک شده بود. زیر یکی از همان درخت‌ها فرشی انداختند. یکی از همراهان نگاهی به درخت خشک‌شده کرد و با افسوس گفت: اگر این درخت خشک نشده بود از آن می‌خوردیم.

فرمود : رطب میل دارید؟

گفتند: آری

دستان کریمترین امام که آبشار نیایش و خواهش شد، درخت به اعجاز امامت، ‌سبز گشت، ‌برگ درآورد و رطب داد، آن‌قدر که همه اهل قافله با شادی این خاطره کامشان را شیرین کنند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۱۵

مونده بود سر دو راهی …

نه می تونست قید اون موقعیت استثنایی رو بزنه ، نه دلش می اومد پدر پیرش رو یه سال تنها بذاره و بره خارج…

مادرش دو سال قبل فوت کرده بود و حالا پدر پیرش غیر از خدا  و اون ، کس دیگه ای رو نداشت ، از یه هفته پیش که اون پیشنهاد رو بهش داده بودن ، کارش شده بود سبک و سنگین کردن شرایط؛

ولی هر چی بیشتر فکر می کرد ، تصمیم گرفتن براش سخت تر می شد.

غرق همین فکر و خیال ها بود که تلفنش زنگ زد، علی رفیقش بود، بعد از سلام و علیک و شوخی های همیشگی ، پرسید :

«چیه؟ هنوزم رفتی گل بچینی؟

بابا اون طرف منتظرن،  یه هفته ست دارم امروز و فردا می کنم براشون. می رن سراغ یه نفر دیگه ها!

وجدانی اگه می خوای بگی نه، همین الآن بگو تا من یه خاک دیگه ای توی سرم بریزم.

می ترسم دست دست کردنای تو ، دست منم کار بده »

هر جوری بود برای دادن جواب نهائی ت پس فردا مهلت گرفت ، ولی می دونست این دو سه روز هم ، مثل همون یه هفته ، به شک و دودلی می گذره …

با خودش گفت :

«کار همینجا هم پیدا میشه ، حالا با حقوق اونجا نشد ، با حقوق کمتر …

ولی اگه اتفاقی برای بابام بیفته باید یه عمر حسرت بخورم، ما از اون طرف …

اصلا دیگه اون طرف  رو بی خیال … الآن یه هفته ست بین این طرف و اون طرف معلقم… مرگ یه بار ، شیون هم یه بار… »

اینا رو گفت و شروع کرد به شماره گیری ..

طرف هنوز سلام نکرده بود که پرید وسط حرفش و گفت :

«دنبال یکی دیگه باش ، من نیستم »

*****

توی خونه نشسته بود که تلفنش زنگ زد ؛ علی ، رفیقش بود…

با خودش گفت : حتما می خواد راضیم کنه تا نظرم رو عوض کنم .

با بی میلی ، گوشی رو برداشت ولی از پشت گوشی شنید که :

«با یه نفر دیگه ، صحبت کردم ، قبول کرده جای تو بیاد ، ولی چون اینجا با یه شرکت قرار داد داره ، باید یکی رو بذاره جای خودش …

اونجا رو که نیومدی، حداقل اینجا رو قبول کن …

پولش هم خوبه…»

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۱۰

اولین خواستگارم بود و واقعا نمی دونستم چی بگم.

چند دقیقه ای به سکوت گذشت و آخر سر برای اینکخ توپ رو  به زمین حریف بندازم ، گفتم :

نمی خواین از خودتون بگین؟

پرسید : مثلا از چی بگم؟

جواب دادم: از تحصیلاتتون ، از شغلتون، از برنامه تون برای آینده، شرایطتتون برای ازدواج

گفت : می دونی، آدما درس می خونن تا مدرک بگیرن، مدرک هم میگیرن تا کار پیدا کنن ، بعدش هم کار می کنن تا پول در بیارن . حالا پول رو واسه چی می خوان؟ برای اینکه خونه و ماشین بخرن، بعد هم ازدواج کنن و خوش باشن . ولی من ، همین الآن هم خونه دارم ، هم ماشین ، هم به اندازه کافی پول . پس احتیاجی به شغل ندارم و نداشتم . دقیقا به همین علت هم زحمت درس خوندن و کاغذ سیاه کردن رو به خودم ندادم.

گفتم : ولی درس خوندن که فقط برای مدرک گرفتن نیست ، برای اینه که آدم به کمال برسه ، هر چند قبول دارم که تنها راه کمال،دانشگاه نیست.

شغل هم فقط برای پول در آوردن نیست ،برای اینه که آدم در مقابل خدماتی که از بقیه می گیره، خدمتی به اونها بکنه و با اندازه توانش گره ای از گره های جامعه رو باز کنه .

آدم اگه پول هم داشته باشه ، باز نباید بیکار بشینه و فقط مصرف کننده زحمت بقیه باشه.

گفت : حرفاتون قشنگه ، ولی یه زندگی راحت و قشنگ و بی زحمت ،خیلی بهتر از حرفای قشنگه… وقتی من می تونم راحت زندگی کنم ، چرا خودم رو به زحمت بندازم؟ یه عمر جون بکنم و از دست این و اون حرص بخورم فقط واسه اینکه مفید باشم؟ می خوام صد سال سیاه اینجوری نباشه و نباشم ، اصلا مگه آدم چند سال جوونه ؟

سرگرم همین بحث ها بودیم که مامانم زنگ زد و گفت :

اگه حرفاتون تموم شده ، بیاین توی پذیرایی که همه منتظرن، خانواده آقا داماد باید توی یه مراسم دیگه هم شرکت کنن …

این یعنی حرفای خصوصی مون رو باید تموم می کردیم و از اتاق بیرون می اومدیم.

دو روز از روز خواستگاری می گذشت  و قرار بود  امروز برای گرفتن جواب تماس بگیرن.

توی این دو روز همه کارم شده بود نشستن و فکر کردن.

مامان اومد توی اتاق و پرسید : بالاخره حاضری یه نه ؟ الآنه که زنگ بزنن . خونواده خوبی هستن ها! »

خودم رو جمع کردم و گفتم : «نه! تا وقتی پسرشون خوش بودن و به کار کردن ترجیح بده ، نه!»

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۰۹

فکرش رو بکن ...

توی همه تاریخ ، از اون اول اول ، تا الآنی که من و تو هم صحبتیم، یه نفر ، فقط و فقط یه نفر بیاد و جرئت کنه که بگه : «از «من» سوال کنید ، هر چی می خواین از من بپرسید ، منی که  راه های آسمون رو بهتر بلدم تا راه های زمین ، ازم بپرسید قبل از اینکه از دستم بدید ... »

فکرش رو بکن همچین کسی پیدا بشه ولی بیان از روی تمسخر ازش بپرسن موهای سر ما چند تاست؟

فکرش رو بکن ببین میسوزی یا نه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۵۲

درسته که به ما گفتن  جواب همه سوال های جدی زندگیمون  رو می تونیم و باید از قرآن بگیریم .

ولی قرآن فقط کتاب جواب و حل المسائل نیست .

کتاب سوال هم هست ، سوال هایی که جوابشون رو باید با نگاه دقیق تر به بیرون و رجوع عمیق تر  به  خودمون پیدا کنیم ...

سوال هایی که فکر کردن به اون ها باعث میشه تا تصمیم بگیریم چشم هامون رو بشوریم و جور دیگه نگاه و زندگی کنیم .

حالا خودمونیم ، خدایی که این سوال ها رو برای ما مطرح کرده ، جواب اون ها رو بلد نبوده؟

یا بلد بوده می خواسته ما رو اذیت کنه ؟

یا اینکه نه ،  خدا دانای کله و قصد اذیت هم نداره ، ولی توی پرسیدن خیری هست که توی جواب دادن  صرف نیست!



قرآن رو که باز کنی ، می بینی سوره به سوره ش پر از سواله ...

سوال هایی که خدا از آدم های بی خدا  و بعضا مومن و با خدا  پرسیده .

تا حالا  به این فکر کردی چرا خدا به جای اینکه لب کلام رو بگه ، اون ها رو به صورت سوال مطرح کرده ؟

به نظر تو یه دلیلش این نیست که خدا فعاله و هیچ فعالی از تنبلی خوشش نمیاد ؟

حقیقت اینه که اگه خدا با تنبلی دهن و فکر و روح ما ، مخالف نبود ، هیچ سوالی رو برای ما مطرح نمی کرد ...

شما رو نمی دونم ، ولی من عاشق اون استاد هایی هستم که به جای نشستن و جزوه گفتن ، فقط بلدن سوال های قشنگ ولی مهم و جدی مطرح کنن ...

از من بپرسی می گم  بهترین وارث پیامبر ها ، همین استاد هان !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۴۷

بعد از اینکه سقراط به اتهام فاسد کردن اخلاق جوون ها و بی احترامی به خدایان یونان کشته شد، شاگردش افلاطون همیشه می گفت : سقراط ، بهترین و خردمند ترین فرد آتن بود  چون فقط سقراط بود که می دونست که نمی دونه ...

سقراط نه دانشکده ای داشت ، نه آکادمی ، نه کلاس درس نه منبر وعظ و خطابه و کرسی استادی.

مثل پیامبر ها راه می افتاد وسط کوچه های آتن و با جوون ها می نشست .

همه کار سقراط این بود که  با جوون ها بشینه و از شون سوال بپرسه ، سوال هایی که بهشون ثابت می کرد خیلی از چیزها رو نمی دونن و  تصورشون درباره خیلی از چیزها غلطه.

 

 

هر کدوم از ما ها به یه سقراط توی زندگیمون احتیاج داریم .

یکی که مدام ازمون  سوال بپرسه و با پرسش هاش بهمون بفهمونه که اگه بشمریم ندونسته هامون رو ، هزار هزار تا کهکشان پیش حجمشون هیچه ...

یکی که ازمون بپرسه : «تقوی و عدالت و فضیلت خوبه یا بد ؟»

یکی که وقتی گفتیم  تقوی یا عدالت یا فضیلت چیز خوبیه ، ازمون معنی این چیزها رو بپرسه.

یکی که وقتی توی گفتن معنی این مفهوم ها موندیم و تسلیم شدیم ، مواخذمون کنه که چرا رای به خوب بودن چیزی دادیم که هنوز نمی دونیم واقعا چیه ...

 هر کدوم از ما جوون ها  به یه سقراط توی زندگیمون احتیاج داریم .

هر کدوم از ما ها می تونیم سقراط خودمون و بقیه باشیم ، دانش زیادی نمی خواد سقراط شدن ، فقط باید بدونیم که نمی دونیم ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۴۵