دین و دنیا

اعتقاد، رفتار و اخلاق صحیح

دین و دنیا

اعتقاد، رفتار و اخلاق صحیح

دین و دنیا
پیوندهای روزانه

۱۳۸ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

پیدا کردن یه دوست خوب ، کار سختیه …

و صد البته که از اون سخت تر ، نگه داشتن همچین دوستیه …

خیلی ها هستن که دوست داریم باهاشون دوست بشیم ولی نمیشه …

یعنی شرایطش فراهم نیست ؛ چه از این طرف ، چه از اون طرف…

اینجور وقتا ، باید یاد همون ضرب المثلی بیفتیم  که میگه :

«آب دریا را اگر نتوان کشید / هم به قدر تشنگی باید چشید »

اگه این امکان برامون نیست که دوست صمیمی و یار غار یه آدم دوست داشتنی بشیم ، برقراری یه آشنایی ساده و مختصر می تونه گزینه قابل تأملی باشه…

خدا رو چه دیدی ؟

شاید همین آشنایی مختصر رفته رفته تبدیل شد به یه رفاقت ریشه دار …

 

 

احتمالا هر عقل سلیمی تصدیق می کنه که همه جا ، داشتن یه آشنای دور ، بهتر از غریب بودنه …

مخصوصا توی یه اداره وقتی یه پرونده زیر بغل داری و باید از این اتاق به اون اتاق بری …

توی هر اداره ای داشتن یه آشنا یعنی حل خیلی از مشکلات …

زبونم لال فکز نکنی منظورم پارتی بازی و زیر پا گذاشتن ضابطه هاست ، نه …

یه آشنای دلسوز حد اقل به این درد میخوره که راه و چاه رو  بهت یاد می ده و اجازه نمی ده بین طبقات و اتاق ها حیرون و سر در گم بمونی …

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۰۹:۳۳

(1)

بقیع ؛ یا بقیع الغَرقد ...

معنی اش  زمینیست که دارای درخت باشد ، آن هم از نوع غَرقد که خودرو هست و پر از خار.

اصلش نام زمینی است در مدینه ، پیامبر دستور داد  خارهایش را قطع کنند و  قبرستان مسلمان ها باشد.

اول از همه عثمان بن مظعون را آنجا دفن کردند ، یار پیامبر بود و دوست علی ...

آنقدر دوست که مولا نامش را گذاشت روی یکی از پسر های ام البنین ..

قبر ام البنین هم همان بقیع است ، نزدیک قبر مادر شوهر ، فاطمه بنت اسد.

ابراهیم ، فرزند رسول خدا  هم آنجاست ...

جمع خوب ها ، جمع تر از این نمی شود …

(2)

اسمش را  جنت البقیع هم گفته اند .

ساده ترش می شود همان جائی که همه چیز ممنوع است  ...

ایستادن، راه رفتن ، گفتن تاریخ و دیدن جغرافیا ...

حتی گندم ریختن برای پرنده ها هم ممنوع است ...

جایی که نگاه کردن ممنوع باشد ،  گریه و زاری پیش کش ...

فارسی که حرف بزنی ، شرطه ها زبانت را می فهمند و حرف دلت را نه .

کنارشان   ، داشتن دل هم  ممنوع است …

سیوطی نوشته : دو آیه از قرآن در بقیع نازل شد ...

پیامبر که از بقیع برگشت، مردم شنیدند : 

«فان مع العسر یسرا ، ان مع العسر یسرا »

یعنی : «راستی که بعد از سختی ، آسانی است

حقیقتا بعد از سختی آسانی است . »

خودمانیم ...

روزهای سختی است ؛ هم برای بقیع ، هم برای ما ...

(3)

مدینه تا دلت بخواهد ساختمان بلند دارد ، آنقدر بزرگ که نگذارند احد را یک دل سیر  نگاه کنی...

بقیع ولی ساختمان ندارد ، جا به جایش سنگی گذارده اند یعنی که قبر کسی است .

کسی که با صاحب این شهر نسبتی دارد ، یا فرزندش بوده ، یا همسرش ، یا  اهل بیت و پاره ای از  جگرش .

سنگ که می گویم  ذهنت را سراغ سنگ قبر های  بهشت زهرای خودمان نفرست ...

سنگ که می گویم یعنی نزدیک ترین پاره سنگی که دم دستشان بوده ...

برای زن ها ، دو تا گذاشته اند و برای مرد ها یکی ...

از یارهای پیامبر  زیاد دفن شده اند اینجا ...

دلش که می گرفت ،  می آمد و برایشان استغفار می کرد و اشک می ریخت ...

آن روزها ، مثل این روز ها نبود ...

(4)

مدینه با همه آسمانی بودنش مثل خیلی از شهرهای زمین است .

همه خیابان ها و   کوچه ها و هتل ها ، حتی همه مسجدهایش  اسم دارند ...

هر جا که باشی نقشه ای ، تابلو یی ، نوشته ای ،  خلاصه چیزی هست  که بگوید کجا هستی و جایی که می خواهی بروی کجاست ...

همه جای مدینه همین خبر است ، همه جا ، الا بقیع ...

قبر های بقیع ، اسم و نوشته ندارند …

زیارت نامه کنارشان نیست …

دنبال اذن دخول هم نباید بگردی وقتی دورشان حصار کشیده اند …

دلشان خواسته ناشناس بمانند صاحب این قبر ها …

همانهایی که سنگ ریزه های  مکه و بطحا هم  می شناسندشان ….

باز ولی  در آسمان ، سرشناس ترند تا روی زمین …

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۰۷:۵۶

(1)

امشب پرواز داری و فکر و خیالش مگر می گذارد که بخوابی ...

ساکت را بسته ای ولی دل توی دلت نیست ، انگار که زودتر رفته باشد و جا گرفته باشد برایت همانجایی که می خواهی بروی ...

همانجایی که راهت داده اند.

خواستنش که همیشه بوده ، ولی حالا راهت داده اند و  عازمی ...

سوره نباء ، کار خودش را کرده ،  ان شاء الله .

این انشاء الله آخری را  با ترس و لرز می گویی ...

باورت نمی شود راهت داده داده باشند .

در جواب  آنهایی که زمان پریدنت را می پرسند ، ان شاء الله را یادت نمی رود ، دلت نمی آید خطر کنی و  چوبش را جوری بخوری که سفر بی سفر...

دلت نمی آید بیدار شوی و ببینی همه اش خواب بوده ..

دلت نمی آید بخوابی ...

امشب پرواز داری و خیالش نمی گذارد که بخوابی ....

 

(2)

تصمیم گرفته ای نق نزنی ...

تصمیم گرفته ای بدهکار بدانی خودت را به این و آن .

به آن راننده ای که گران حسابت کرده ، خانه تا فرودگاه را

به پروازی که تأخیر دارد و رسما نماز صبح مسجد النبی را از دستت پرانده با دیر پریدنش ...

به آنهایی که تا انگشت نگاری ات نکنند ، باورشان نمی شود کاسه ای زیر نیم کاسه بندگی هایت نیست.

حافظ از  هفتصد سال آن طرف تر ، دلداری ات می دهد...

اخم می کنی ، یعنی که ناراحتی از این کارشان ...

اصلا هم به روی خودت نمی آوری که در دلت ، تشبیهشان کرده ای به مغیلان  و کلی خندیده ای...

با خودت می گویی : «همین اول کار و دو رویی؟»

یادت می افتد که دین تو و اجدادت است اینجور تقیّه ها .

عکس گرفتن و انگشت نگاریشان که تمام شود :

«حرم در پیش است و حرامی در پس »

 

(3)

حالا زائر مدینه ای ...

رسیده ای به آنجا که باید برسی ...

غرور برت می دارد از این همه خوشبختی ...

ته دلت نیشخند می زنی به همه تورهای سیاحتی ، از کاشان و پاریز گرفته تا کاناری و پاریس...

قناری اگر ندارد تا دلت بخواهد اینجا کبوتر هست ، بقیعش را که دیگر نگو ...

غریبیش را که می بینی ، غریب الغربا پیش چشمت می آید و  مشهدش ،بعد هم بی اختیار دلت هوس دانه پاشیدن می کند  ...

یاد زن همسایه می افتی و پاکت گندمی که داده بود اینجا به نیتش بپاشی  برای پرنده ها...

مجبوری تمام چمدان را  بیرون بریزی برای همان یک پاکت ...

 

(4)

نا مَحرم را که  حرم راه نمی دهند

تا دیر نشده باید مُحرم  شوی و مَحرم.

پارچه را دور خودت می اندازی و راه می افتی به سمتش ...

سفید است ، هم پارچه ، هم دلت که برقش انداخته ای ...

نزدیک است ، همانی که قصد زیارتش را داری ...

بیناست ، دلت را دیده که دستت را گرفته و کشانده تا اینجا ...

بیناست ، می بیندت ، لازم نیست صدایش بزنی ...

ولی جواب صدا زدنش را دیگر نمی شود ندهی ...

جواب می دهی و  قشنگ هم جواب می دهی :

لبیک اللهم لبیک ...

 

(5)

اسمش را گذاشته اند : «زیارت دوره»

تو، اسمش را می گذاری : «دو واحد عملی ، تاریخ تحلیلی اسلام »

یک واحدش سهم مدینه ات می شود ، بقیه را می گذارند مکه که آمدی …

هر کجا بروی ، دستفروش ها ، سحر خیز تر بوده اند و زودتر جا گرفته اند .

کامروا تر از تو ولی نمی شوند اگر حواست به تاریخ و زیارت باشد و  سرت گرم خرید نشود.

یاد روز قرعه کشی می افتی و آنهایی که انگار یادشان رفته اسمشان که در می آمد چه می کردند.

یکیشان جیغ می کشید ، یکی گریه می کرد،  خودت لکنت گرفته بودی  و لبخند می زدی ، ولی نه مثل آن رفیقت که قهقه می زد و حالا ، بساط فروش ها ، اصلا حواس برایش نگذاشته اند .

 

(6)

چند ساعتی است برگشته ای. دل شکسته تر از زمانی که رفته بودی…

خسته ای. چشم هایت به زحمت باز است.

حال عزادار ها را داری ولی اینقدر اطرافت  شلوغ هست که حواست نباشد چه از دست داده ای.

مثل دندان هایی که می کشی و مُسکَّن ها نمی گذارند بفهمی چه شده !

چند روز دیگر که همه بروند تازه داغت شروع می شود.

دلت خوش است به اینکه برای همه ، چه آنهایی که خوب می شناختی و چه آنهایی که به اسم، طوف به جا آورده ای  و بنا به نوع سفارش ، زیر ناودان طلا ، کنار دیوار مستجار ، پشت مقام ابراهیم ، میان حجر اسماعیل و روضه رضوان حضرت رسول نماز خوانده ای …

خیلی هایشان را هم همانجا دیده ای ….

در مسجد النبی هنگام نماز و در طواف با لباس احرام.

حاجی که خطابت می کنند  رویت نمی شود بگویی کسی که عمره می رود مُعتَمِر است. یعنی عمره گزار. خدا روزی کند حج تمتع!

در جواب هر که می گوید چه خبر؟ خوب بود؟ سر تکان می دهی و بغضت را فرو می بری. اصلا مگر بهشت قابل وصف است؟!

مجبور اگر به حرف زدنت کنند ، می گویی :

آنجا ملالی نبود جز...

جز غربت امام زمان(عج)!

 

(7)

تا نیامده بودی فکر می کردی گوهرشاد بیشتر از هرجای دیگری  خانه خداست…

با آن گنبد فیروزه ای چشم نواز ، آن فضای معطر ، آن کبوترهای آزاد ، آن کاشی کاری های بی نظیر…

یک نماز صبح توی تاریک روشن هوای آنجا خوانده بودی و  دیگر نمی توانستی دل بکنی از آن خانه و  صاحب خانه....

بعد که نصیبت شد و مسجدالنبی را دیدی،  عطر روضه ی پیامبر را که بوییدی فکر کردی بی شک خانه ی خدا اینجا ست.

اما بعد مسجدالحرام…

شبهای مسجدالحرام تو را کشت.

آن مکعب سیاه و زائرهای در گردش ، اغلب با لباس سفید و تک و توک جای بوسه ی خدا روی پیشانیشان پیدا، انگار که کهکشان از آسمان به زمین افتاده باشد...

راست گفته اند :

خدا ، خانه دارد و مسجدالحرام  بیش از هر جای دیگری خانه ی خداست.

 

(8)

کم کم عادت می کنی به دیدنشان …

انگار همه چرت هایشان جمع کرده باشند برای مسجد الحرام .

می آیند و می خوابند وسط بهترین خانه دنیا.

تمام حرفشان هم این است که خواب مومن عبادت است .

توی دلت می گویی : «ولی من هنوز مانده تا مومن  شوم »

یادت می افتد نگاه به کعبه عبادت است …

می نشینی و عبادت می کنی …

دلت نمی آید پلک بزنی ولی

ولی مگر  اشک ها  اجازه می دهند؟!

 

(9)

روحانی کاروان گفته سر را پایین بیندازید ،

با خودت می گویی : مگر می شود سر را بالا گرفت ؟ مگر آبرویی مانده؟!

چند قدم بر می داری و بعد بی اختیار به سجده می روی ….

سر که بر داری، کعبه، درست  روبروی چشم هایت ایستاده .

می دانی همه آرزو ها ، اینجا برآورده است ، از هولش به لکنت می افتی ، همه خواهش ها فراموشت می شوند ...

خودم را جمع و جور می کنی و  دست به دعا  بر می داری ، دعا برای ظهور، دعا برای عاقبت به خیری ، خیر و خوبی برای پدر، مادر، خواهر ، بردار ، برای همه آنهایی که دوستشان داری و صدای التماس دعاشان هنوز توی گوشت هست…

 

دعا می کنی و استجابت  مگر نقد تر از این هم می شود؟!

 

(10)

طواف اولت که باشد، ترس و لرز برت می دارد…

نکند اشتباه کنی و خراب شود همه چیز …

نکند روحانی مسئله ای گفته باشد و تو یادت نباشد …

پشیمان می شوی از ثانیه هایی که خوب گوش نداده ای  و دلت جای دیگر بوده …

هفت بار که با هول و هراس  دورش بگردی ، نوبت نماز می رسد …

نماز می خوانی روبروی قبله ای که هیچ وقت اینقدر نزدیک نبوده …

سلامش را که بدهی ، تشنه هستی و زمزم ، دور نیست …

برای تبرک سراغش می روی و خنکی اش رهایت نمی کند …

یک ، دو ، سه ، لیوان چهارم را ولی  دیگر با زور سر می کشی ….

دلت نمی آید دور بریزی و نمی ریزی …

شب که برگردی اتاق ، یک تن خسته داری و یک روح سبک .

حالت را کسی نفهمیده  جز همانی که پیامک فرستاد و گفت :

«تولد، مبارک!»

 

(11)

«شارع علی بن ابیطالب»

برای ده نفر که اسم مقصد را تکرار کنی ،  یکیشان دربست می بردت تا همانجا …

کرایه را که حساب کنی ، تا مسجد شیعه ها،  پیاده ،  راهی نیست …

مسجد ، مثل نخلستانشان بوی مولا  می دهد و تو ، هیچ وقت مهر را از جامهری اینقدر با ولع بر نداشته ای که حالا …

پشیمان نیستی از آمدن …

می ارزد به اینکه بفهمی  یک عمر را  کنار فرات بوده ای …

قدر مفاتیح قدیمی خانه را هم  شیعه های اینجا ، یادت می آورند .

دلت می خواهد با همه شان  دست بدهی ، در آغوششان بگیری ، ببوسی …

ولی رویت نمی شود و به دست دادن با  بغل دستی ها ، اکتفا می کنی …

همینطور که به رویشان می خندی ، دلت برای فقیریشان ، خون است …

 

 

 

 

(12)

هنوز از راه نرسیده ، دلت برای زن های مدینه می سوزد …

تقریبا همه جا ورودشان ممنوع است ، از قهوة الإنترنت  گرفته تا صندلی جلوی ماشین …

عجیب تر از همه همان تولیدی لباس زنانه است که ورود زن ها را ممنوع کرده .

جایی که زن هایش حق رأی نداشته باشند ، بهتر است به روی خودت نیاوری محروم شدنشان از دیدن ستون توبه و  منبر و مرقد پیامبر  را!

یادت می افتد صاحب اینجا ، دست دخترش را می بوسید و بلند شدنش به احترام  فاطمه را همه  دیده بودند .

تسلی خاطرت ، نیمه پر لیوان می شود و اینکه دیگر کسی  زنده به گور نخواهد شد!

 

(13)

یکی ، دو  روز که بگذرد آنقدر به مدینه خو می گیری که  خیال کنی برای همیشه اینجایی …

دلت برای آنهایی که برای وداع می آیند و شب آخرشان است می سوزد …

انگار نه  انگار که قرار است  چند شب دیگر ، نوبت خودت باشد .

چشمی به هم می زنی و باید آماده شوی برای مکه .

چمدان ها را می شود دو باره بست ولی جمع کردن دلت کار خداست .

کنار روضه رضوان ، پشت دیوار بقیع ، مسجد ذو قبلتین ، مزار شهدای احد

هر  تکه دلت  را یک جا ،  جا گذاشته ای …

برای آخرین بار می روی و  دلت را  از اینجا و آنجا جمع می کنی …

مدام یاد امام رضا می افتی و وداعی که با مدینه کرد …

هر کاری می کنی چشم های خودت کفاف نمی دهند ، در به  در دنبال عده ای می گردی که بنشینند و به حالت گریه کنند…

تازه داری می فهمی فراغ بهشت با آدم چه کرد!

 

 

(14)

دلت دور و بر  حجر  اسماعیل را که  خلوت بخواهد یا باید از خواب نیمه شب بزنی ، یا گرمای ظهر حجاز را به جان بخری…

اولی را انتخاب می کنی و  حالا مقابل حجر، سر به سجده گذاشته ای …

طاووس یمانی اگر نبود ، نمی دانستی چه بگویی …

در دلت رحمت خدا را نثارش می کنی که زرنگی کرده و گوشش را بری شنیدن دعای سجده امام سجاد نزدیک آورده …

سجده ای که انگار همین نزدیکی ها بوده ، جایی کنار حجر اسماعیل …

شاید همین جایی که الآن به سجده رفته ای …

دعای امام که یادت بیاید ، جایز نیست دو دل بمانی …

دو دل هم نمی مانی و شروع می کنی به نیایش …

« بنده کوچک تو به درگاه تو آمده،

بیچاره تو به درگاه تو آمده،

فقیر تو به درگاه تو آمده،

درخواست کننده­ات به درگاه تو آمده  »

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۰۶:۵۴

عالم بودن کافی نیست

باید علم رو شکافت و به اون حقیقت محجوب رسید .

باید باقر بود ...

باید دل ذره های دانایی رو شکافت واون آفتاب میانی رو دید ...

نور اون آفتاب اگه به دل بتابه ، میشه از مُلک گذشت و ملکوت آسمون ها وزمین رو دید ...

عالم بودن ، شنیدنه و باقر بودن، دیدن ...

شنیدن کی بود مانند دیدن ؟!

 

پرسیدن : این کیه که مردم کوفه حلقه نگین وجود الماس اون شدن، این کیه که سیل پرسش ها به سمتش  جاریه؟

هشام نمی خواست جواب بده. ولی انگار  چاره  دیگه ای نداشت، جز اینکه اعتراف کنه :

این پیامبر کوفه است. پسر رسول خدا، مفسر قرآن ، علی بن محمد ، باقر العلوم ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۰۵:۴۹

وا نمود می کردم خسته نیستم و یه عالمه امید دارم ولی واقعیتش چیز دیگه ای بود ، خسته بودم و دلزده .

نا امید نا امید ...

ولی نمی تونستم جا  بزنم ، گفته بودم : «من این کار رو به انجام می رسونم  » . حالا هم باید پای حرفم می ایستادم و انجامش می دادم .

ولی نمی شد . انگار زمین و  زمان دست به دست هم داده بودن تا من رو خاک کنن و دستای من رو ببینن که به نشونه نتونستن و تسلیم بالا رفتن ...

تا اینکه یه روز ، همینطور که روی صندلی عقب یه تاکسی ، غرق همین فکر و خیال ها بودم ، راننده نگه داشت تا یه نفر دیگه رو هم سوار کنه .

من باید یه مقدار می رفتم سمت چپ تا مسافر بعدی هم بتونه سوار بشه ولی ذهنم اونقدر مشغول بود که متوجه هیچی نشدم .

مسافر تازه ، بالاخره  همونطور که ایستاده بود با دست به شونه ام زد و گفت :

« آقا پسر ...

 جوون...

 شازده ! »

تازه به خودم اومدم و گفتم : بعله !

گفت : اگه میشه یه کم برو سمت چپ تا منم سوار شم .

براش جا باز کردم و کنارم نشست . داشتم آماده میشدم تا دوباره شیرجه بزنم به همون دریای فکر و خیال و تشویش ، که مسافر تازه بی مقدمه پرسید :

چیه ؟ خیلی غرقی!

از خدام  بود که سفره دلم رو براش باز کنم . گفتم : «یه جایی گفتم مرد انجام فلان کار منم ، ولی الآن هر چی می زنم نمیشه که نمیشه »

گفت : معلومه که نمیشه ، نبایدم بشه .

پرسیدم : یعنی چی که نبایدم بشه ؟

جواب داد : به خاطر همون منی که گفتی ، همه من ها فقیرن ... ناراحت نشی ها ، ولی همه من ها شیطونن ! شیطون هم ضعیفه و کاری از دستش بر نمی آد ...

پرسیدم : پس من باید چی می گفتم ؟

گفت : باید وعده ای رو که دادی ، با یه انشاء الله بیمه میکردی ... فقط یه منه که غنیه و منشاء همه خیر ها و خوبی هاست .. اونم خداست ... اصلا خدا ، خود خیر و خوبیه ... از غیر خدا ، خیری به کسی نمی رسه ... امیدت به هر کی غیر اون باشه ، حتی اگه اون کس خودت باش ، نا امید میشی ... در خونه سر چشمه همه خیر و خوبی ها رو بزن .... با توکل بر خدا همه کار ها شدنیه ...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۰۴:۴۵

همه ی بزرگی ها، شاخه ای هستن از  درخت بزرگی او.  همه ی کرامت ها، شعبه ای هستن از چشمه ی کرامت او. همه ی مهربان های عالم، سهامدار مهربانی لایزال او هستن.  کسی در این عالم، چیزی از خودش نداره. همه هر چه دارن، از او دارن. بیا غافل نشیم از این حقیقت. ماها، همه مون ناچیزیم و او عزیز. ناچیز  کجا رو داره بره، جز در خونه ی عزیز؟!

 

هستی با هستی آفریدن بی نسبت نیست.  انسان، با انسان آفرین بیگانه نیست. برای همینه که بین ما هم بزرگ و مهربان و دانا و لطیف پیدا می شه. هر عزیزی، یه اشاره ست. یه انگشت اشاره به سوی او که از همه عزیز تره.  هر شکوهی، یه نشونه ست. یه نشونه ست به سمت او که با شکوه ترینه. هر بزرگی خبر از یه بزرگ ترین می ده. بیا از نشونه ها، از اشاره ها و علامت ها، راهُ پیدا کنیم. بیا از آیه ها، به آیه آفرین برسیم. به او که بهتر از او کسی نیست.

 

ماییم و یه دنیا نیاز. ماییم و یه دنیا خواهش، ماییم و یه عالم آرزو. ماییم و تمنای بزرگی و کرامت،  ماییم و نیاز به مهر و لطف. ماییم و آرزوی  شکوه و عزت.  ما از هر چیزی بهترین شُ می خوایم. کامل ترین و عالی ترینشُ. ساده اش کنم. ما از هر چیزی، خدایی ترینش ُ می خوایم. اون خداست که از هر عزیزی، عزیز تره. اون خداست که از هر دانایی، دانا تره.  اون خداست که از هر باشکوهی باشکوه تره. بیا قدر بدونیم این دقایقُ. بیا ازش خواهش کنیم که ما رو از غیر خودش بی نیاز کنه. ازش بخوایم  فقر ما رو به غنای خودش چاره کنه. او که از هر دارایی، داراتره، از هر دانایی، داناتر.

 

کسی اگه کنار دریا، دلشُ به یه آبراه باریک خوش کنه، ضرر نکرده؟

کسی اگه کنار  جنگل، دلخوش به شاخه ی سرمازده باشه، غافل نیست؟

کسی اگه با وجود خورشید، دلخوش به سوسوی فانوس باشه، اشتباه نکرده؟

کسی اگه با وجود آفریدگار،  به آفریده ها دل ببنده، پشیمون نمی شه؟!  

بیا دلخوش به خودش باشیم. دلخوش به کمال محض، به دارایی ناتمام، به جمال بی زوال. بیا صداش بزنیم، آهسته و پیوسته، توی این ثانیه های عزیز.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۰۳:۳۵

انتقال یک جانبه پول، اموال و چیزهای دیگر به گیرنده از جانب یک دهنده که ظاهراً نباید پس از دادن آن‌ها ادعایی نسبت به گیرنده داشته باشد.

چیزی که خوندم یه تعریف خشک و خالی بود از هدیه دادن. بر اساس این تعریف ،  هدیه‌دهنده نباید هیچ پیش‌شرطی برای دادن هدیه وضع کنه ولی بعضی ها معتقدن:« کاسه جایی رود که باز آرد قدح»

یعنی اینکه وقتی هدیه ای میدن انتظار جبران اونم به شکل بهتر و بزرگتری دارن.

ولی خواهشا شما اینقدر توقعاتی نباشید ، هر چند اگه هدیه ای گرفتید حتما سعی بر جبران داشته باشید.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۰۲:۰۰

در دنیا هیچ هدیه ای بدون مصرف نیست حتی ساعتی که از کار افتاده باشد. زیرا در یک شبانه روز دست کم دوبار وقت صحیح را نشان می دهد!

نمی دونم این جمله رو کی گفته،  اصلا هم نمی دونم تا چه اندازه حکیمانست، یه جا خوندم، گفتم شما هم شنیده باشید.

ولی  خرمشهری ها میگن: " مهم این است که یادم کنی، حتی اگر  شده با یک پر کاه. "

عوضش این یکی، راستس راستی حکیمانه بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۴۰

هم هدیه دادن خوبه ، هم هدیه گرفتن.

ولی یه نوع هدیه هست که اسلام گفته نه اهل دادنش باشید ، نه اهل گرفتنش.

فرموده: گیرنده و دهنده ، جفتشون اهل آتیش جهنم هستن.

هدیه دادن خوبه ، به شرط اینکه اونی که می خواهیم بهش هدیه بدیم  مقامی، مسئولی، مدیری، همه کاره ای چیزی نباشه.

آخه اونجوری دیگه اسمش هدیه نیست. اسمش یه چیز دیگه ست.

ر، شین ، واو ، ه.

متوجه شدی که !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۳۳

توی روان شناسی بحثی  داریم  به اسم " کوچک های بزرگ " ؛ یعنی ای بسا انسان مسئله ای رو کوچیک به حساب بیاره ، در حالی که اون مسئله  از نظر معنا و واقعیت ، بسیار بزرگ باشه. محیط خونه هم  کوچیک های بزرگی داره که یکی از اونها تهیه ی هدیه است.

پیامبر فرمود: کسی که برای اهل خانوادش هدیه ای بخره مث اینه که اون رو در راه خدا صدقه داده باشه.

امام باقر هم فرموده: « برای یک دیگر هدیه ببرید ، که هدیه ، کینه ها رو از دل بیرون می بره و انتقام و دشمنی ها رو برطرف می کنه »

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۳۱