سفرنامه حج
(1)
امشب پرواز داری و فکر و خیالش مگر می گذارد که بخوابی ...
ساکت را بسته ای ولی دل توی دلت نیست ، انگار که زودتر رفته باشد و جا گرفته باشد برایت همانجایی که می خواهی بروی ...
همانجایی که راهت داده اند.
خواستنش که همیشه بوده ، ولی حالا راهت داده اند و عازمی ...
سوره نباء ، کار خودش را کرده ، ان شاء الله .
این انشاء الله آخری را با ترس و لرز می گویی ...
باورت نمی شود راهت داده داده باشند .
در جواب آنهایی که زمان پریدنت را می پرسند ، ان شاء الله را یادت نمی رود ، دلت نمی آید خطر کنی و چوبش را جوری بخوری که سفر بی سفر...
دلت نمی آید بیدار شوی و ببینی همه اش خواب بوده ..
دلت نمی آید بخوابی ...
امشب پرواز داری و خیالش نمی گذارد که بخوابی ....
(2)
تصمیم گرفته ای نق نزنی ...
تصمیم گرفته ای بدهکار بدانی خودت را به این و آن .
به آن راننده ای که گران حسابت کرده ، خانه تا فرودگاه را
به پروازی که تأخیر دارد و رسما نماز صبح مسجد النبی را از دستت پرانده با دیر پریدنش ...
به آنهایی که تا انگشت نگاری ات نکنند ، باورشان نمی شود کاسه ای زیر نیم کاسه بندگی هایت نیست.
حافظ از هفتصد سال آن طرف تر ، دلداری ات می دهد...
اخم می کنی ، یعنی که ناراحتی از این کارشان ...
اصلا هم به روی خودت نمی آوری که در دلت ، تشبیهشان کرده ای به مغیلان و کلی خندیده ای...
با خودت می گویی : «همین اول کار و دو رویی؟»
یادت می افتد که دین تو و اجدادت است اینجور تقیّه ها .
عکس گرفتن و انگشت نگاریشان که تمام شود :
«حرم در پیش است و حرامی در پس »
(3)
حالا زائر مدینه ای ...
رسیده ای به آنجا که باید برسی ...
غرور برت می دارد از این همه خوشبختی ...
ته دلت نیشخند می زنی به همه تورهای سیاحتی ، از کاشان و پاریز گرفته تا کاناری و پاریس...
قناری اگر ندارد تا دلت بخواهد اینجا کبوتر هست ، بقیعش را که دیگر نگو ...
غریبیش را که می بینی ، غریب الغربا پیش چشمت می آید و مشهدش ،بعد هم بی اختیار دلت هوس دانه پاشیدن می کند ...
یاد زن همسایه می افتی و پاکت گندمی که داده بود اینجا به نیتش بپاشی برای پرنده ها...
مجبوری تمام چمدان را بیرون بریزی برای همان یک پاکت ...
(4)
نا مَحرم را که حرم راه نمی دهند
تا دیر نشده باید مُحرم شوی و مَحرم.
پارچه را دور خودت می اندازی و راه می افتی به سمتش ...
سفید است ، هم پارچه ، هم دلت که برقش انداخته ای ...
نزدیک است ، همانی که قصد زیارتش را داری ...
بیناست ، دلت را دیده که دستت را گرفته و کشانده تا اینجا ...
بیناست ، می بیندت ، لازم نیست صدایش بزنی ...
ولی جواب صدا زدنش را دیگر نمی شود ندهی ...
جواب می دهی و قشنگ هم جواب می دهی :
لبیک اللهم لبیک ...
(5)
اسمش را گذاشته اند : «زیارت دوره»
تو، اسمش را می گذاری : «دو واحد عملی ، تاریخ تحلیلی اسلام »
یک واحدش سهم مدینه ات می شود ، بقیه را می گذارند مکه که آمدی …
هر کجا بروی ، دستفروش ها ، سحر خیز تر بوده اند و زودتر جا گرفته اند .
کامروا تر از تو ولی نمی شوند اگر حواست به تاریخ و زیارت باشد و سرت گرم خرید نشود.
یاد روز قرعه کشی می افتی و آنهایی که انگار یادشان رفته اسمشان که در می آمد چه می کردند.
یکیشان جیغ می کشید ، یکی گریه می کرد، خودت لکنت گرفته بودی و لبخند می زدی ، ولی نه مثل آن رفیقت که قهقه می زد و حالا ، بساط فروش ها ، اصلا حواس برایش نگذاشته اند .
(6)
چند ساعتی است برگشته ای. دل شکسته تر از زمانی که رفته بودی…
خسته ای. چشم هایت به زحمت باز است.
حال عزادار ها را داری ولی اینقدر اطرافت شلوغ هست که حواست نباشد چه از دست داده ای.
مثل دندان هایی که می کشی و مُسکَّن ها نمی گذارند بفهمی چه شده !
چند روز دیگر که همه بروند تازه داغت شروع می شود.
دلت خوش است به اینکه برای همه ، چه آنهایی که خوب می شناختی و چه آنهایی که به اسم، طوف به جا آورده ای و بنا به نوع سفارش ، زیر ناودان طلا ، کنار دیوار مستجار ، پشت مقام ابراهیم ، میان حجر اسماعیل و روضه رضوان حضرت رسول نماز خوانده ای …
خیلی هایشان را هم همانجا دیده ای ….
در مسجد النبی هنگام نماز و در طواف با لباس احرام.
حاجی که خطابت می کنند رویت نمی شود بگویی کسی که عمره می رود مُعتَمِر است. یعنی عمره گزار. خدا روزی کند حج تمتع!
در جواب هر که می گوید چه خبر؟ خوب بود؟ سر تکان می دهی و بغضت را فرو می بری. اصلا مگر بهشت قابل وصف است؟!
مجبور اگر به حرف زدنت کنند ، می گویی :
آنجا ملالی نبود جز...
جز غربت امام زمان(عج)!
(7)
تا نیامده بودی فکر می کردی گوهرشاد بیشتر از هرجای دیگری خانه خداست…
با آن گنبد فیروزه ای چشم نواز ، آن فضای معطر ، آن کبوترهای آزاد ، آن کاشی کاری های بی نظیر…
یک نماز صبح توی تاریک روشن هوای آنجا خوانده بودی و دیگر نمی توانستی دل بکنی از آن خانه و صاحب خانه....
بعد که نصیبت شد و مسجدالنبی را دیدی، عطر روضه ی پیامبر را که بوییدی فکر کردی بی شک خانه ی خدا اینجا ست.
اما بعد مسجدالحرام…
شبهای مسجدالحرام تو را کشت.
آن مکعب سیاه و زائرهای در گردش ، اغلب با لباس سفید و تک و توک جای بوسه ی خدا روی پیشانیشان پیدا، انگار که کهکشان از آسمان به زمین افتاده باشد...
راست گفته اند :
خدا ، خانه دارد و مسجدالحرام بیش از هر جای دیگری خانه ی خداست.
(8)
کم کم عادت می کنی به دیدنشان …
انگار همه چرت هایشان جمع کرده باشند برای مسجد الحرام .
می آیند و می خوابند وسط بهترین خانه دنیا.
تمام حرفشان هم این است که خواب مومن عبادت است .
توی دلت می گویی : «ولی من هنوز مانده تا مومن شوم »
یادت می افتد نگاه به کعبه عبادت است …
می نشینی و عبادت می کنی …
دلت نمی آید پلک بزنی ولی…
ولی مگر اشک ها اجازه می دهند؟!
(9)
روحانی کاروان گفته سر را پایین بیندازید ،
با خودت می گویی : مگر می شود سر را بالا گرفت ؟ مگر آبرویی مانده؟!
چند قدم بر می داری و بعد بی اختیار به سجده می روی ….
سر که بر داری، کعبه، درست روبروی چشم هایت ایستاده .
می دانی همه آرزو ها ، اینجا برآورده است ، از هولش به لکنت می افتی ، همه خواهش ها فراموشت می شوند ...
خودم را جمع و جور می کنی و دست به دعا بر می داری ، دعا برای ظهور، دعا برای عاقبت به خیری ، خیر و خوبی برای پدر، مادر، خواهر ، بردار ، برای همه آنهایی که دوستشان داری و صدای التماس دعاشان هنوز توی گوشت هست…
دعا می کنی و استجابت مگر نقد تر از این هم می شود؟!
(10)
طواف اولت که باشد، ترس و لرز برت می دارد…
نکند اشتباه کنی و خراب شود همه چیز …
نکند روحانی مسئله ای گفته باشد و تو یادت نباشد …
پشیمان می شوی از ثانیه هایی که خوب گوش نداده ای و دلت جای دیگر بوده …
هفت بار که با هول و هراس دورش بگردی ، نوبت نماز می رسد …
نماز می خوانی روبروی قبله ای که هیچ وقت اینقدر نزدیک نبوده …
سلامش را که بدهی ، تشنه هستی و زمزم ، دور نیست …
برای تبرک سراغش می روی و خنکی اش رهایت نمی کند …
یک ، دو ، سه ، لیوان چهارم را ولی دیگر با زور سر می کشی ….
دلت نمی آید دور بریزی و نمی ریزی …
شب که برگردی اتاق ، یک تن خسته داری و یک روح سبک .
حالت را کسی نفهمیده جز همانی که پیامک فرستاد و گفت :
«تولد، مبارک!»
(11)
«شارع علی بن ابیطالب»
برای ده نفر که اسم مقصد را تکرار کنی ، یکیشان دربست می بردت تا همانجا …
کرایه را که حساب کنی ، تا مسجد شیعه ها، پیاده ، راهی نیست …
مسجد ، مثل نخلستانشان بوی مولا می دهد و تو ، هیچ وقت مهر را از جامهری اینقدر با ولع بر نداشته ای که حالا …
پشیمان نیستی از آمدن …
می ارزد به اینکه بفهمی یک عمر را کنار فرات بوده ای …
قدر مفاتیح قدیمی خانه را هم شیعه های اینجا ، یادت می آورند .
دلت می خواهد با همه شان دست بدهی ، در آغوششان بگیری ، ببوسی …
ولی رویت نمی شود و به دست دادن با بغل دستی ها ، اکتفا می کنی …
همینطور که به رویشان می خندی ، دلت برای فقیریشان ، خون است …
(12)
هنوز از راه نرسیده ، دلت برای زن های مدینه می سوزد …
تقریبا همه جا ورودشان ممنوع است ، از قهوة الإنترنت گرفته تا صندلی جلوی ماشین …
عجیب تر از همه همان تولیدی لباس زنانه است که ورود زن ها را ممنوع کرده .
جایی که زن هایش حق رأی نداشته باشند ، بهتر است به روی خودت نیاوری محروم شدنشان از دیدن ستون توبه و منبر و مرقد پیامبر را!
یادت می افتد صاحب اینجا ، دست دخترش را می بوسید و بلند شدنش به احترام فاطمه را همه دیده بودند .
تسلی خاطرت ، نیمه پر لیوان می شود و اینکه دیگر کسی زنده به گور نخواهد شد!
(13)
یکی ، دو روز که بگذرد آنقدر به مدینه خو می گیری که خیال کنی برای همیشه اینجایی …
دلت برای آنهایی که برای وداع می آیند و شب آخرشان است می سوزد …
انگار نه انگار که قرار است چند شب دیگر ، نوبت خودت باشد .
چشمی به هم می زنی و باید آماده شوی برای مکه .
چمدان ها را می شود دو باره بست ولی جمع کردن دلت کار خداست .
کنار روضه رضوان ، پشت دیوار بقیع ، مسجد ذو قبلتین ، مزار شهدای احد
هر تکه دلت را یک جا ، جا گذاشته ای …
برای آخرین بار می روی و دلت را از اینجا و آنجا جمع می کنی …
مدام یاد امام رضا می افتی و وداعی که با مدینه کرد …
هر کاری می کنی چشم های خودت کفاف نمی دهند ، در به در دنبال عده ای می گردی که بنشینند و به حالت گریه کنند…
تازه داری می فهمی فراغ بهشت با آدم چه کرد!
(14)
دلت دور و بر حجر اسماعیل را که خلوت بخواهد یا باید از خواب نیمه شب بزنی ، یا گرمای ظهر حجاز را به جان بخری…
اولی را انتخاب می کنی و حالا مقابل حجر، سر به سجده گذاشته ای …
طاووس یمانی اگر نبود ، نمی دانستی چه بگویی …
در دلت رحمت خدا را نثارش می کنی که زرنگی کرده و گوشش را بری شنیدن دعای سجده امام سجاد نزدیک آورده …
سجده ای که انگار همین نزدیکی ها بوده ، جایی کنار حجر اسماعیل …
شاید همین جایی که الآن به سجده رفته ای …
دعای امام که یادت بیاید ، جایز نیست دو دل بمانی …
دو دل هم نمی مانی و شروع می کنی به نیایش …
« بنده کوچک تو به درگاه تو آمده،
بیچاره تو به درگاه تو آمده،
فقیر تو به درگاه تو آمده،
درخواست کنندهات به درگاه تو آمده »