آمدی، جانم به قربانت، ولی حالا چرا؟!
دوشنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۴، ۰۴:۳۷ ب.ظ
می گن یه دانشمندی توی یه جای دنج و خلوت، نشسته بود و داشت کتاب مورد علاقه شُ مطالعه می کرد.
از قضا یکی بی اجازه وارد خلوت دانشمند شد و وقتی سگرمه های در هم رفته دانشمند رو دید، برای اینکه قضیه رو یه جوری رفع و رجو کنه، گفت:
ببخشید که خلوت تنهایی شما رو بر هم زدم.
دانشمند هم که از این حرف طرف بیشتر عصبانی شده بود گفت:
من تنها نبودم. داشتم با بهترین دوستم که همین کتابه گفتگو می کردم. ولی تو که سر زده وارد شدی، مجبور شدم کتاب رو ببندم و تنها شدم!