به شروطش، و منم یکی از شروطش
روز ها، روزهای آغازین سده ی سوم هجری بودند.
نیشابور، کلانشهر آن روزهای خراسان بزرگ، مهمانی عزیز داشت.
مهمانی از مدینه، از شهر پیامبر
مهمانی از بنی هاشم، از نسل پیامبر
جمعیت، با گام هایی از جنس انتظار، خود را برای استقبال، به ورودی شهر رسانده بودند.
جمعیت، کاغذ و دَوات، در دست، همه ی وجودشان، شوق شنیدن بود.
شوق شنیدن حدیثی تازه، از مسافری که تازه رسیده.
مسافر روایت کرد از پدرش، که او هم روایت کرده بود از پدرش، پدری که او هم راوی پدران خود شده بود.
مسافر، حدیثی روایت کرد با سلسله ای از جنس طلای ناب. سلسله ای همه عصمت و نجابت.
اهل نیشابور، همه آن روز شنیدند که مهمانشان گفت:
جدم پیامبر از جبرئیل شنید و جبرئیل از خدا که فرمود:
کلمه ی لا اله الا الله، دژ استوار من است. هر که در آن داخل شود، از عذاب من ایمن است.
سپس همه دیدند که مهمانشان، انگشت اشاره به سوی خود گرفت و فرمود:
به شروطش، و منم ، یکی از شروطش!