ماهی بیچاره
قلاب رو انداخته بودم داخل آب...
ماهی اولش داشت به طعمه بی اعتنایی می کرد. انگار که می دونست اون غذای خوشمزه با نخ محکمی که بهش وصله و سایه مردی که از بالای آْب پیداست، چه معنایی می ده...
حتم دارم همون موقع به من و خوابی که براش دیده بودم هم خندیده بود.
ولی کم کم بوی طعمه بی قرارش کرد.
مدام نزدیک طعمه می شد و مکثی می کرد و دور می شد. از این به بعد معلوم بود که فقط داره «نقش» ماهی های بی اعتنا رو بازی میکنه. و گر نه از همین بالا هم مشخص بود که همه فکر ماهی پیش طعمه ست.
چند لحظه بعد، اومد و کنار طعمه ایستاد. ولی هنوز جرأت نوک زدن نداشت. جرأتی که کم کم پیدا کرد. حتماً داشت با خودش می گفت: چند تا نوک کوچیک که منُ به قلاب نمی اندازه.
اما حتی خود من هم نفهمیدم چی شد که یهو طعمه و قلاب رو با هم به داخل دهانش برد.
مهم هم نبود که چه طور...
من فقط می خواستم شکارش کنم که حالا دیگه کرده بودم!
چه دست و پای بی حاصلی میزد، ماهی بی چاره!