دین و دنیا

اعتقاد، رفتار و اخلاق صحیح

دین و دنیا

اعتقاد، رفتار و اخلاق صحیح

دین و دنیا
پیوندهای روزانه

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مناظره» ثبت شده است

حسن بن سهل نوفلی گفته:  

خدمت امام علی بن موسی الرضا مشغول صحبت بودیم که ناگاه یاسرِ خادم وارد شد و گفت:

« مأمون به شما سلام می‌رساند و می‌گوید اصحاب مکاتب مختلف، و ارباب ادیان و علمای علم کلام، از تمام فرق و مذاهب جمع اند. اگر دوست دارید قبول زحمت فرموده فردا به مجلس ما آیید و سخنان آنها را بشنوید. ولی اگر دوست ندارید اصرار نمی‌کنم، حتی اگر مایل باشید ما به خدمت شما می‌آییم و این برای ما آسان است.

امام فرمود: «سلام مرا به او برسان و بگو می‌دانم چه می‌خواهی! من، انشاء الله، فردا صبح نزد شما خواهم آمد.»

وقتی یاسر خادم از مجلس امام بیرون رفت، امام نگاهی به من کرد و فرمود: تو اهل عراقی و مردم عراق ظریف و باهوش اند، در این باره چه می‌اندیشی؟ مأمون چه نقشه‌ای در سر دارد که علمای مذاهب را گرد آورده است؟

گفتم:  او می‌خواهد شما را به محک امتحان بزند و بداند پایه‌ی علمی شما تا چه حد است؟ ولی کار خود را بر پایه‌ی سستی بنا نهاده، به خدا سوگند طرح بدی ریخته و بنای بدی نهاده است.

امام فرمود: فردا روزی است که مأمون استدلالات مرا در برابر اهل تورات به توراتشان بشنود، و در برابر اهل انجیل به انجلیشان، و در مقابل اهل زبور به زبورشان، و در مقابل صابئین به زبان عبریشان، و در برابر مؤبدان به زبان فارسی‌شان، و در برابر اهل روم به زبان رومی. آری هنگامی که دلیل هر گروهی را جداگانه ابطال کردم به طوری که مذهب خود را رها کنند و قول مرا بپذیرند، آنگاه مأمون می‌داند مستحق مقامی نیست که در اختیار گرفته! آن وقت است که  پشیمان خواهد شد. وَلا حَوْلَ وَلا قُوَهَ اِلا بِالله الْعَلیِّ الْعَظِیْم




مجلس پر از افراد مشهور و سرشناس بود. هنگامی که امام وارد مجلس شد مأمون برخاست، همه ی حاضران نیز برخاستند. امام همراه مأمون نشست، اما آنها به احترام امام همچنان ایستاده بودند تا دستور جلوس به آنها داده شد و همگی نشستند. مدتی مأمون به گرمی مشغول سخن گفتن با امام بود، سپس رو به جاثلیق کرد و گفت:

ای جاثلیق! این پسر عموی من علی بن موسی بن جعفر است، من دوست دارم با او سخن بگویی و مناظره کنی.

جاثلیق گفت: ای امیر مؤمنان! من چگونه بحث و گفت وگو کنم که با او قدر مشترکی ندارم. او به کتابی استدلال می‌کند که من منکر آنم و به پیامبری عقیده دارد که من به او ایمان نیاورده‌ام.

در اینجا امام شروع به سخن کرد و فرمود: ای نصرانی! اگر به انجیل خودت برای تو استدلال کنم اقرار خواهی کرد؟

جاثلیق گفت: آیا می‌توانم گفتار انجیل را انکار کنم؟ آری به خدا سوگند اقرار خواهم کرد هر چند بر ضرر من باشد.

امام فرمود: هر چه می‌خواهی بپرس و جوابش را بشنو.

جاثلیق پرسید: درباره نبوت عیسی و کتابش چه می‌گویی؟ آیا چیزی از این دو را انکار می‌کنی؟

امام فرمود: من به نبوت عیسی و کتابش و به آنچه به امتش بشارت داده و حواریون به آن اقرار کرده‌اند، اعتراف می‌کنم، و به نبوت آن عیسی که اقرار به نبوت محمد و کتابش نکرده و امتش را به آن بشارت نداده کافرم.

جاثلیق گفت:  پس دو شاهد از غیر اهل مذهب خود، از کسانی که ما شهادت آنان را مردود نمی‌شماریم بر نبوت محمد  اقامه کن .

امام  پرسید: درباره‌ی «یوحنای» دیلمی چه می‌گویی؟

جاثلیق جواب داد: به به! محبوب‌ترین فرد نزد مسیح را بیان کردی.

امام  فرمود: تو را سوگند می‌دهم آیا انجیل این سخن را بیان نمی‌کند که یوحنا گفت: حضرت مسیح مرا از دین محمد عربی باخبر ساخت و به من بشارت داد که بعد از او چنین پیامبری خواهد آمد، من نیز به حواریون بشارت دادم و آنها به او ایمان آوردند؟

جاثلیق گفت: آری! این سخن را یوحنا از مسیح نقل کرده و بشارت به نبوت مردی و نیز بشارت به اهل‌بیت و وصیش داده است، اما نگفته است این در چه زمانی واقع می‌شود و این گروه را برای ما نام نبرده تا آنها را بشناسیم.

امام به نسطاس رومی فرمود: آیا سِفْرِ سوم انجیل را از حفظ داری؟

نسطاس گفت: بلی، از حفظ دارم.

سپس امام به رأس الجالوت، بزرگ یهودیان، رو کرد و فرمود: آیا تو هم انجیل را می‌خوانی؟ گفت: آری . امام فرمود سِفْرِ سوم را برگیر، اگر در آن ذکری از محمد و اهل‌بیتش بود به نفع من شهادت ده و اگر نبود شهادت نده.

سپس امام، خود، سِفْرِ سوم را قرائت کرد تا به نام پیامبر رسید، نام پیامبر و اهل‌بیتش و امتش را برای او تلاوت کرد و  افزود: ای نصرانی! چه می‌گویی، این سخن عیسی بن مریم است؟ اگر تکذیب کنی آنچه را که انجیل در این زمینه می‌گوید، موسی و عیسی هر دو را تکذیب کرده‌ای و کافر شده‌ای.

جاثلیق گفت: من آنچه را که وجود آن در انجیل برای من روشن شده است انکار نمی‌کنم و به آن اعتراف دارم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۱۶

از میون اهل بیت، هیچ بزرگواری به اندازه ی امام صادق، شاگردان خوب و با استعداد و تربیت یافته نداشته. شاگردانی که از سرزمین ها و ملیت های مختلف بودن، اما پروانه وار گرد شمع وجود امام صادق جمع می شدن. همون قدر که شاگردهای امام به امام افتخار می کردن، امام صادق هم به شاگردان خودش افتخار می کرد.

 

 

زیاد اتفاق می افتاد که افرادی برای مناظره یا سوال خدمت امام صادق می رسیدن. امام از شاگردان خودش می خواست که اون ها به سوال ها جواب بدن. می فرمود: جواب شاگردان من، همون جواب منه. امام صادق کاری کرده بود که ترس شاگردانش بریزه. هُشام بن حَکَم، یه جوون کم سن و سال بود. شاید کمتر از بیست سال داشت. ولی در همون سن و سال، با بزرگانی که صدها شاگرد و پیرو داشتن مباحثه می کرد. بدون ترس، متین و مستدل. محترمانه و منطقی.

 

 

 

یکی از شاگردان امام صادق جابر بن یزید بود. از امام صادق شنیده بودن که می فرمود:

 

«او را جابر نامیدند؛ زیرا کمبودهای مؤمنین را با دانش خویش جبران می‌‌کند. او دریائی بیکران و دروازه ای از  دانش در زمانه ی خویش است.»

 

بالاترین خوشبختی برای هر شاگردی اینه که استادش، این طور به وجودش افتخار کنه. شاگرد خوشبختی بوده جابر بن یزید. اونم وقتی امام معصوم در ستایش او این طور سخن گفته. امامی که اهل مبالغه نیست، امامی که جز حقیقت، حرفی به زبان نمیاره.

 

 

 

امام شاگردان خودشُ توصیه می کرد به این که جلساتی تشکیل بدن و  برای مردم حرف بزنن. به اون ها روحیه می داد. می فرمود که من به شما اطمینان دارم. تشویق شون می کرد که اهل بحث  کردن و نظر دادن و مناظره باشن. اهل اجتهاد کردن و تفکر و تامل. می فرمود: من کلیاتُ به شما یاد می دم. با همین کلیات، جزئیاتُ خودتون کشف کنید. امام صادق، استادی نبود که شخصیت شاگردُ کوچیک کنه. امام به شاگردان خودش شخصیت و اعتماد به نفس می داد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۳۰

مرد، راه درازی را آمده بود. از شام تا مدینه. وارد مجلس امام صادق شد و گفت:

« به من خبر رسیده که از تو  هرچه بپرسند، پاسخگو هستی. گفته اند جواب هر سوالی را می دانی. آمده‌ ام با  تو مناظره کنم.»

امام از مرد شامی پرسید در چه موضوعی قصد مناظره داد. مرد شامی گفت:

«در مورد قرآن و تفسیرش»

امام از حمران که یکی از شاگردانش بود خواست تا با او مناظره کند. مرد شامی معترضانه گفت:

«قبول نیست! من آمده ام تا با خودت مناظره کنم. چرا شاگردت را جلو می اندازی؟ نکند از مغلوب شدن می ترسی؟»

امام به مرد شامی اطمینان داد. فرمود که اگر حمران مغلوب شود، گویی خودش مغلوب شده است. مرد شامی سوال می پرسید و حمران جواب می داد. در نهایت این مرد شامی بود که خسته شد و گفت:

«شاگرد دانایی داری! آفرین!  آفرین! هر چی می پرسم جواب می دهد. دیگر کافی است!»

حالا نوبت حمران بود که از مرد شامی سوال کند. پاسخ هیچ کدام از سوال ها را نمی دانست. گفت:

«مناظره در خصوص قرآن و تفسیر کافی است. بیا راجع به فقه مناظره کنیم. آری! مناظره در خصوص فقه باید بهتر باشد»

امام این بار از شاگرد دیگرش خواست که با او سخن بگوید. زراه، در فقه با مرد شامی مناظره کرد و او را شکست داد. مرد شامی، مسأصل شده بود. رو کرد و به امام و گفت:

«در تفسیر و فقه، یاران تو برنده شدند. باشد! قبول! ولی حالا وقت مناظره در کلام است. »

به اشاره ی امام، شاگرد دیگرش با او مناظره کرد. این بار مومن الطاق بود که مرد شامی را شکست می داد. مرد شامی باز هم میدان مناظره را تغییر داد.

«مساله ی قضا و قدر مساله ی بسیار مهمی است.  مایلم مناظره ای در خصوص جبر و اختیار داشته باشیم.»

این بار طیار مامور مناظره شد. او هم پیروزمندانه بحث را به پایان رساند. مرد شامی گفت:

«بحث توحید از همه ی بحث ها مهم تر است. مایلی راجع به توحید مناظره کنیم؟»

به جای امام، هشام بن حکم با او مناظره کرد و شکستش داد. مرد شامی کاملاً تسلیم شده بود. شنیدند که خطاب به امام صادق، عرض کرد:

«می خواستی به من بفهمانی که همه ی شاگردانت مثل هم هستند. همه دانشمند و خبره. آرزو دارم من هم یکی از شاگردانت باشم. مرا هم به شاگردی خود قبول کن!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۰۸