با فقرا...
داشت مىرفت به خراسان. فرمود هر چه خوردنى دارید بیاورید. وقتى همه جمع شد، گفت هر که هست بیاید غذا بخورد. سیاه و سفید، دورش را گرفتند. کسى اعتراض کرد: کاش سفره این سیاهها را سوا مىکردى، فدایت شوم! فرمود: «ساکت! خداى ما و اینان یکى است؛ پدر و مادرمان هم یکى است؛ تفاوت در عمل است و بس!».
چند بار اینطور رفتار کرده بود. بین فقیر و غنی فرقى نمیدید. با همه فقرا نشست و برخاست میکرد.
معلم ادب...
کلام کسى را قطع نمىکرد. کسى را دشنام نمىداد، نه غلامش و نه کس دیگر را. اصلاً اهل تبعیض نبود نه در خورد و خوراک و نه در بذل و بخشش. نیازمند را از خود نمىراند و تا مىتوانست نیازش را برآورده مىکرد. اگر کسى حاضر بود، پایش را دراز نمىکرد. آب دهان بر زمین نمىانداخت و خندهاش تنها تبسم بود و قهقهه نمىزد. اهل صدقه بود، بیشتر در شبها. زیاد هم مىبخشید. یک بار در روز عرفه تمام دارایىاش را بخشیده بود. گفتند این ضرر و غرامت است؛ فرمود: «هر چه با آن طلب اجر مىکنى، ضرر نیست».
قرآن مىخواند؛ هر سه روز یک ختم قرآن. سه روز از ماه را هم روزه مىگرفت؛ پنجشنبه اول و آخر هر ماه، و چهارشنبه وسط ماه. مىگفت: این سه روز برابر روزه تمام سال است.
مهمان نوازى
چراغ فتیلهاى بود. گرم صحبت بود با مهمان خود. نور چراغ سوسوزنان داشت خاموش مىشد و مهمان دست دراز کرد... آقا دستش را گرفت و خود فتیله چراغ را اصلاح کرد: «ما مهمان خود را به خدمت نمىگیریم». مهمانخانهاش هنوز در مشهد است. کسى از آنجا گرسنه بیرون نرفته و بارها شده از آن شفا گرفتهاند.