دین و دنیا

اعتقاد، رفتار و اخلاق صحیح

دین و دنیا

اعتقاد، رفتار و اخلاق صحیح

دین و دنیا
پیوندهای روزانه

توی بعضی از این بازی های کامپیوتری، می رسی به یه جاهایی که  دیگه راهی برای جلوتر رفتن وجود نداره.  یعنی هر چقدر که کلید حرکت به جلو رو فشار می دی، شخصیت بازی نمی تونه جلوتر بره.

اینجور وقتا هیچ وقت به خودت نمی گی بازی  همینجا تموم میشه. بلکه مطمئن می شی راه رو اشتباه اومدی و باید برگردی عقب تا  بقیه راه ها رو امتحان کنی.

من و شما به سازنده های یه بازی رایانه ای، اطمینان خاطر داریم و می دونیم راهی برامون باقی گذاشتن. برای همینم اونقدر می گردیم تا  راه رفتن به مرحله بعد رو پیدا کنیم.

سازنده های بازی های رایانه ای ، مث خودمون انسان هستن.

کاش یه مقدار از امید و اطمینان خاطری که به کار آدم های مث خودمون داریم، به خدا و کارها و حکمتش داشتیم!‌

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۴ ، ۱۹:۴۵

من واقعاً نمی دونم این اصطلاح «به آخر خط رسیدن» رو کدوم آدم بی سوادی از خودش ابداع کرده.

الآن که  کتابای درسی  هر سال عوض می شه، ولی زمان ما،‌ همون اول راهنمایی بهمون یاد دادن که  خط، نه ابتدا داره و نه انتها.

خط، از هر دو طرف خودش تا بی نهایت امتداد داره.

زندگی هم، نه نیم خطه، نه پاره خط.

زندگی یه جور خطه که از خدا و فضلش شروع می شه و تا خدا و رحمتش ادامه داره.

خدا و فضل و رحمتش رو هم که دیگه هر بچه مسلمونی می دونه بی نهایتن.

پس روی خطی که از هر طرف به بی نهایت متصل شده،  احساس به آخر خط رسیدن و نا امیدی، بی معنی و یه جور توهمه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۴ ، ۱۹:۴۳

از قدیم و ندیم گفتن در مثل مناقشه نیست.

حالا در یک مثال فرضی، فکر کن که شما بهترین  و شناخته شده ترین  پزشک ایران باشی و  همه هم بدونن که شما، دست و نسخه ت شفاست.

حالا فکر کن یکی بغل دستت باشه که  از یه مریضی ساده، آه و ناله راه انداخته باشه و ناامیدانه، مشغول تنظیم وصیت نامه اش بشه.

در همچین حالتی، عصبانی شدن و ناراحتی، حق صد در صد قانونی و طبیعی شماست.

یعنی شما حق داری سر طرف داد بزنی که:  بیماریت که فقط یه مریضی ساده ست. منم که دست و نسخه ام شفاست. پس چرا  به جای اینکه بیای من برات نسخه بنویسم، خودت داری برای خودت وصیت نامه می نویسی.

این مثال رو زدیم که بگیم:

اون هایی هم که با وجود یه خدای گره گشا و کار درست که کلید همه قفل های بسته به دستشه، باز احساس می کنن به آخر خط رسیدن و  تسلیم نا امیدی می شن، به خدا حق بدن که از دست کوتاه فکریشون ناراحت بشه و قهرش بگیره.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۴ ، ۱۹:۴۱

فکر کنید یه آدمی، چشماشُ با چشم بند، ببنده؛ بعد وسط یه بزرگراه شلوغ که ماشینا با سرعت دارن میان و می رن، رانندگی کنه.

همچین  آدمی، کارش با  چهارتا تخلف ساده ای که بقیه ممکنه انجام بدن فرق می کنه.

آدمی که وسط بزرگراه داره با چشم بسته رانندگی می کنه، اسم کارش تخلف نیست. جُرمه.

جزای همچین کاری هم  با  چهارتا برگ جریمه که  برای راننده های معمولی و تخلف های عادی صادر می شه فرق می کنه.

این آدم رو باید ببرن دادگاه، اونجا مفصل به حساب جرمش رسیدگی کنن.


نا امیدانه زندگی کردن یه همچین حالتی داره.

آدمی که توی جاده زندگی، چشمشُ روی همه دلخوشی ها و تابلو های بشارت بسته و داره  نا امیدانه  سر می کنه، کارش عین همون کسیه که  که وسط بزرگراه چشم بسته رانندگی کرده.

نا امیدی، یه جور گناهه.

اونم نه از این گناه های کوچیک.

نا امیدی، گناه کبیره ست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۴ ، ۱۹:۴۰

یادش به خیر.

ما یه استاد داشتیم  که روز اولی که اومد سر کلاس گفت:

مطالعه همیشه خوبه. ولی هیچ مطالعه ای  جای مطالعه کتاب رو نمی گیره. به جای اینکه روزی دو ساعت برای مطالعه روزنامه ها و مجله ها و  خبرای خبرگزاری ها وقت بذارید، روزی نیم ساعت  کتاب بخونید.   فایده اش، خیلی خیلی بیشتره.

هر چقدر فکر می کنم می بینم حق با همون استادمونه.

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۴ ، ۱۶:۴۳

می گن یه دانشمندی  توی یه جای دنج و خلوت، نشسته بود  و داشت کتاب مورد علاقه شُ  مطالعه می کرد.

از قضا یکی بی اجازه وارد خلوت دانشمند شد و وقتی سگرمه های در هم رفته دانشمند رو دید، برای اینکه قضیه رو یه جوری رفع و رجو کنه، گفت:

ببخشید که  خلوت تنهایی شما رو بر هم زدم.

دانشمند هم که از این حرف طرف بیشتر عصبانی شده بود گفت:

من تنها نبودم. داشتم با بهترین دوستم که همین کتابه گفتگو می کردم. ولی تو که سر زده وارد شدی،  مجبور شدم کتاب رو ببندم و  تنها شدم!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۴ ، ۱۶:۳۷

اینقدر مطیع و سر به راه و رامه که نگو و نپرس.

هر وقت تو بخوای شروع می کنه به حرف زدن. هر وقت هم نخوای، لبش رو می بنده و لام تا کام صحبت نمی کنه.

تازه همیشه هم  فقط راجع به همون موضوعی که تو می خوای صحبت می کنه.

اونم با هر سبک و لحنی که   باز تو بخوای.

خلاصه که خیلی ماهه و همه جوره باهات راه میاد.

اگه  تو حاضر باشی اون رو با خودت ببری، اون حاضره همیشه باهات باشه.

با تو بودنش، خرج زیادی هم  برات نداره.

می خوام بگم از اون رفیق نماهایی نیست که مث آوار روی سر رفیقشون خراب می شن.

بعضی ها بهش می گن یار مهربان، ولی اسم اصلیش کتابه.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۴ ، ۱۶:۳۶

می گن مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید می ترسه.

راست هم می گن.

دلیل خیلی از شک ها و تردید ها، تجربه های قبلیه. مثلاً کافیه یه بار، ‌از یه نفر دروغی شنیده باشیم. اونجاست  که دیگه به راست ترین حرفای طرف هم شک می کنیم.

حتی  ممکنه پی بردن به دروغ یه دوست، باعث بشه به حرف راست بقیه ی دوستامون هم شک بکنیم.

می خوام بگم بعضی وقتا اگه احساس می کنیم که یکی سخت به ما اعتماد می کنه و  انگار بهمون مشکوکه بهش حق بدیم. شاید قبلاً  خود ما یا یکی دیگه باعث شده که اعتمادش خدشه دار بشه.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۴ ، ۱۰:۵۳

خیلی از آدما،‌ تصوری که از خدا و پیامبر و دنیا و هستی دارن، مربوط به سنین پنج شش سالگیشونه.

یعنی توی اون سن هر چیزی که از معلم مهد و مامان و مادربزرگشون شنیدن، براشون شده جهان بینی.  در حالی که تصورات و  عقاید پنج شش سالگی، به درد همون پنج شش سالگی می خوره. 

خیلی از ماها، خودمون بزرگ شدیم و بیست و چند سالمونه،‌ ولی خدایی که توی ذهنمون داشتیم بزرگ نشده و کوچیک مونده.  برای همینم  دیگه جوابگوی خیلی از مسائل هستی و دنیا و جامعه نیست و باید به قدرتش شک کرد.

اینکه می گن مهم ترین و ضروری ترین علم دنیا،‌ علم خداشناسیه به همین خاطره.

اونایی که توی خداشناسی پایه شون ضعیف باشه،  حرف شک و تردید خودشون نمی شن.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۴ ، ۱۰:۵۱

اصلاً چرا ما آدما دچار شک و تردید می شیم.

چی می شه که  یه وقتایی  وسط  مسیری که داریم می ریم، توقف می کنیم، بعد برمی گردیم و یه نگاهی به عقب میندازیم،  بعدم همه ی وجودمونُ این ترس عجیب در می گیره که:

«نکنه!

نکنه همه این راهی که یه عمره داریم میایم، اشتباه باشه و  سر از هیچ جای خوشایندی در نیاره.

نکنه داریم راهُ  غلط می ریم و حواسمون هم نیست. »

به نظر شما،‌چی میشه که بعد از سال ها اعتماد به یه نفر،  بهش شک می کنیم.

چی می شه که یه وقتایی تصمیم گیری برامون سخت می شه و نمی تونیم به حرف هیچ کسی اعتماد کنیم.

منشأ شک هایی که مث خوره به جون آدما می افتن، کجاست؟!

 

یکی از چیزایی که باعث می شه یه وقتایی ، حتی به وجود خدا هم شک کنیم، اینه که بی رو دربایستی، پایه مون ضعیفه.

درست مث دانش آموزی که  کلاس اول با ارفاق و اغماض قبول شده،‌حالا توی کلاس دوم به مشکل برخورده.

ما ها قرار بوده که اصول دینمونُ از روی تحقیق و بررسی قبول کنیم.  ولی چون  اکثریت مون حال و حوصله ی این کارُ نداشتیم، تصورمون از  توحید و خدا و پیامبر و  قیامت،  تصور  خیلی درست و دقیقی نیست. 

برای همینم خیلی جاها جواب نمی ده.

مثلاً به محض اینکه توی اینترنت ، چند صفحه از نوشته های آدمای بی خدا رو می خونیم، یه دفعه ای ته دلمون خالی می شه که: «نکنه حق با اینا باشه؟!»

یا مثلاً وقتی یکی از عزیزامونُ‌ از دست می دیم و خدا به دعای ما، اون عزیزُ شفا نمی ده،‌ تا یه مدت به عدل خدا مشکوکیم. به خاطر اینکه تصورمون از عدل و استجابت خدا، تصور مخدوشیه.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۴ ، ۱۰:۴۹