بگفت احوال ما برق جهان است
سعدی می گه:
یکی پرسید از آن گم کرده فرزند که ای روشن گهر پیر خردمند
ز مصرش بوی پیراهن شنیدی چرا در چاه کنعانش ندیدی؟
بگفت احوال ما برق جهان است دمی پیدا و دیگر دم نهان است
گهی بر طارم اعلی نشینیم گهی بر پشت پای خود نبینیم
حقیقت اینه که حال اون گم کرده فرزند، حال همه ی ماست. همه ما، گاهی شادیم و امیدوار، گاهی ناراحت و غصه دار. گاهی سرزنده ایم و پر انرژی، گاهی هم خسته و بی رمق. گاهی سردی مون می کنه و باید عرق نعنا بخوریم؛ گاهی هم گرمی مون می کنه و علاجمون عرق کاسنیه.
احوال روح و روان ما هم همین جوریه. یعنی عین احوالات جسممون رنگ به رنگ می شه. مناجات خمس عشر، داروخانه ی همین «روحی»ـه که مدام رنگ به رنگ می شه.
مناجات الخائفین، مال وقتائیه که روحمون ترسیده. مناجات الشاکین، مال روزا و لحظه های گلایه مندیه.
مناجات التائبین وقت و حال مخصوص خودشُ می طلبه. مناجات العارفین و مناجات المحبین هم همین طور...