گفتن: بیا فلانی رو ببین! ما روی زمین صاف پامون پیچ می خوره، اون روی آب راه میره، کف کفشش هم خیس نمی شه!
گفت: خب که چی ؟ مگس و آب دزدک هم روی آب راه میرن.
گفتن: مگه فقط به روی آب راه رفتنه؟ کجاش رو دیدی ؟! چشم به هم بزنی از شرق دنیا می ره غرب. الآن چین و ماچیه، پلک بزنی رفته فرنگ.
گفت: تازه شده مث شیطون. فکر کردید شیطون از این کارا بلد نیست؟
دیگه کفر مرید ها و شاگرد ها از دست حرفای استاد و مراد در اومده بود. گفتن:
خب اگه به این کارا نیست، پس مردونگی به چیه ؟
گفت: « مرد آن بود که درمیان خلق به نشیند و برخیزد و به خسپد و بخرد و بفروشد و دربازار در میان خلق ستد و داد کند و زن خواهد و با خلق درآمیزد و یک لحظه ازخدای غافل نباشد.»
اینا رو شیخ ابوسعید ابوالخیر گفت.