سالی یه بار زنگ می زنه فامیل رو دعوت می کنه خونه شون مهمونی، همون یه بار هم، همه فامیل عزا می گیرن...
مهمونی که نیست ... کارگاه شکنجه و تحقیره...
حالا یه خورده بیشتر از بقیه فامیل دستشون به دهنشون می رسه، همین رو میکنه چماق و میزنه توی سر همه...
اونم نه یه بار و دوبار ها. هینجور پیوسته و بی وقفه.
بهش می گم جات خالی با قطار رفته بودیم زیارت، می گه : «منُ که اگه بکشن هم پامُ توی قطار نمی ذارم. آدم می خواد بره مسافرت، یه خورده بیشتر خرج میکنه، با یه چی میره که بهش خوش بگذره»
با خودم می گم: قبلا مردم واسه چیزایی که سوار می شدن، فخر می فروختن، الآن واسه چیزایی که سوار نمی شن هم فخر فروشی می کنن!