(1)
سیاه پوست بود. قرص نانى داشت که هم خودش مىخورد، هم سگش. امام که آمد، پرسید: چه چیز تو را وا مى دارد که به او هم چیزى بدهى با اینکه ندارى؟ گفت: شرم. فرمود: بمان تا بیایم.
وقتى آمد، غلام و باغ را خریده بود. غلام را آزاد کرد و باغ را هم به او بخشید!
یکبار هم خودش داشت غذا مىخورد. لقمهاى براى خودش بر می داشت ، لقمهاى هم براى حیوانی که ایستاده بود . نَجیح جلو آمد و گفت: با اجازه، او را از شما دور مىکنم. مبادا مزاحمتان باشد. کریم خانه رسالت فرمود: «بگذار باشد؛ من از خدا حیا مىکنم که زنده ای در من نظر کند و من چیزى بخورم و به او ندهم.»
(2)
تهیدست بودند. تا نواده پیامبر را دیدند گفتند: با ما همغذا مىشوى؟ بىدرنگ از مرکب فرود آمد و بر سر سفرهشان نشست؛ همان پارههاى نانِ روى زمین.
فرمود: «خدا متکبران را دوست ندارد».
جبران هم کرد؛ آنهم بهخوبى؛ همه را مهمان کرد به خانه کرامتش؛ هم غذا دادشان، هم لباس.
بارها اموالش را بخشیده بود. سه بار هم تمام دارایىاش را.
یکبار مردى از او پولى خواست؛ پنجاه هزار درهم بههمراه پانصد دینار عطایش فرمود وسپس گفت: «کسى را براى حمل این بار حاضر کن». وقتى آمد، عباى خود را هم به او داد؛ «این هم اجرت باربر!»
(3)
همیشه می فرمود : « بخشش پیش از درخواست بزرگترین بزرگواریهاست.»
آن بار هم نگذاشت طرف حتى یک کلمه حرف بزند. وقتى نامه را خواند، دوبرابر خواستهاش عطا فرمود.
گفت :چه نامه پربرکتى!
فرمود: «برکتش براى ما بیشتر بود؛ چون ما را اهل نیکى ساخت».
بعد هم یادمان داد: «نیکى آن است که بىخواهش به کسى چیزى دهند، اما بخششِ پس از خواهش، بهاى ناچیزى است در برابر آبروى او که اظهار حاجت کرده است.»
(4)
گناهکار بود و فراری. جرأت نداشت از خانه بیرون بیاید. دنبال راهی میگشت یا وسیلهای.
یک روز در راه خلوتی، حسن و حسین را دید. دوید و آنها را برداشت. روی دوشش سوار کرد و آمد نزد رسول خدا(ص)
بی مقدمه گفت : ای پیامبر! من به خدا و این دو فرزندت پناه آوردهام.
پیامبر از زیرکی او خندید. آنقدر که دست مبارکش را بر دهان گذاشت. رو کرد به آن مرد و فرمود: برو! تو آزادی،
بعد هم نگاه کرد به حسن و حسین، باخنده گفت :
« من شفاعت شما را پذیرفتم.»
همان وقت بود که آیه 64 سوره نساء نازل شد.
(5)
همه اشراف قریش بودند، بزرگزادگان نیز، معاویه پرسید: به من بگویید چه کسی از نظر پدر،مادر، عمه، عمو، دایی، خاله، پدربزرگ و مادربزرگ، کرامتش بیشتر است؟ حسن بن علی مالک بن عَجلان اشاره کرد به امام مجتبی ؛
گفت : « او کریمترین و اصیلترین مردم است. پدرش علیبنابیطالب، مادرش فاطمه دختر رسول خدا، عمویش جعفر طیّار، عمهاش امهانی، داییاش قاسم و خالهاش زینب فرزند پیامبر است. جدش رسول خدا و جدهاش خدیجه دختر خویلد است.»
مردم همه ساکت شدند.
امام برخاست و رفت.
(6)
میهمانها که شیر را نوشیدند، زن گفت: حتماًگرسنهاید، مهمان حبیب خداست. گوسفند را بکشید. یکی از آن سه نفر گوسفند را ذبح کرد. وقتِ خداحافظی گفتند: مادر! ما از بزرگان قریشیم، حالا به حج میرویم. اگر گذرت به مدینه افتاد، نزد ما بیا؛ برای جبران محبّتت.
شوهر که برگشت، جای خالی گوسفند را که دید، از سر فقری که دامنگیرشان بود فریاد زد: وای بر تو، تنها گوسفند مرا برای چند نفر ناشناس کشتی؟
زن و مرد که به مدینه رسیدند، یکی از آن سه ناشناس را دیدند؛حسنبنعلی را، او به تنهایی هزار گوسفند و هزار دینار به آنها داد و بعد تازه راه خانه حسینبنعلی را نشانشان داد.
در مدینه کرامت این خاندان زبانزد بود.
(7)
درختان خرما از بیآبی خشک شده بود. زیر یکی از همان درختها فرشی انداختند. یکی از همراهان نگاهی به درخت خشکشده کرد و با افسوس گفت: اگر این درخت خشک نشده بود از آن میخوردیم.
فرمود : رطب میل دارید؟
گفتند: آری
دستان کریمترین امام که آبشار نیایش و خواهش شد، درخت به اعجاز امامت، سبز گشت، برگ درآورد و رطب داد، آنقدر که همه اهل قافله با شادی این خاطره کامشان را شیرین کنند.