دین و دنیا

اعتقاد، رفتار و اخلاق صحیح

دین و دنیا

اعتقاد، رفتار و اخلاق صحیح

دین و دنیا
پیوندهای روزانه

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

(1)

سیاه پوست بود. قرص نانى داشت که هم خودش مى‏خورد، هم سگش. امام که آمد، پرسید: چه چیز تو را وا مى‏ دارد که به او هم چیزى بدهى با اینکه ندارى؟ گفت: شرم. فرمود: بمان تا بیایم.

وقتى آمد، غلام و باغ را خریده بود. غلام را آزاد کرد و باغ را هم به او بخشید!

 

یکبار هم خودش داشت غذا مى‏خورد. لقمه‏اى براى خودش بر می داشت ، لقمه‏اى هم  براى حیوانی که ایستاده بود . نَجیح جلو آمد و گفت: با اجازه، او را از شما دور مى‏کنم. مبادا مزاحمتان باشد. کریم خانه رسالت فرمود: «بگذار باشد؛ من از خدا حیا مى‏کنم که زنده ای در من نظر کند و من چیزى بخورم و به او ندهم.»

 

(2)

تهیدست بودند. تا نواده پیامبر  را دیدند گفتند: با ما هم‌غذا مى‏شوى؟ بى‏درنگ از مرکب فرود آمد و بر سر سفره‏شان نشست؛ همان پاره‏هاى نانِ روى زمین.

فرمود: «خدا متکبران را دوست ندارد».

جبران هم کرد؛ آنهم به‌خوبى؛ همه را مهمان کرد به خانه کرامتش؛  هم غذا دادشان، هم لباس.

 

بارها اموالش را بخشیده بود. سه بار هم تمام دارایى‏اش را.

یک‌بار مردى از او پولى خواست؛ پنجاه هزار درهم به‌همراه پانصد دینار عطایش فرمود وسپس گفت: «کسى را براى حمل این بار حاضر کن». وقتى آمد، عباى خود را هم به او داد؛ «این هم اجرت باربر!»

 

(3)

همیشه می فرمود : « بخشش پیش از درخواست بزرگ‌ترین بزرگواری‌هاست.»

آن بار هم نگذاشت طرف حتى یک کلمه حرف بزند. وقتى نامه را خواند، دوبرابر خواسته‏اش عطا فرمود.

گفت :چه نامه پربرکتى!

فرمود:  «برکتش براى ما بیشتر بود؛ چون ما را اهل نیکى ساخت».

بعد هم یادمان داد: «نیکى آن است که بى‌خواهش به کسى چیزى دهند، اما بخششِ پس از خواهش، بهاى ناچیزى است در برابر آبروى او که اظهار حاجت کرده است.»

 

(4)

گناه‌کار بود و فراری. جرأت نداشت از خانه بیرون بیاید. دنبال راهی می‌گشت یا وسیله‌ای.

یک روز در راه خلوتی، حسن و حسین را دید. دوید و آنها را برداشت. روی دوشش سوار کرد و آمد نزد رسول خدا(ص)

بی مقدمه گفت : ای پیامبر! ‌من به خدا و این دو فرزندت پناه آورده‌ام.

پیامبر از زیرکی او خندید. آن‌قدر که دست مبارکش را بر دهان گذاشت. رو کرد به آن مرد و فرمود: برو! تو آزادی،

بعد هم  نگاه کرد به حسن و حسین، باخنده گفت :

« من شفاعت شما را پذیرفتم.»

همان وقت بود که آیه 64 سوره نساء نازل شد.

 

(5)

همه اشراف قریش بودند، بزرگ‌زادگان نیز، معاویه پرسید: به من بگویید چه کسی از نظر پدر،‌مادر، عمه، عمو، دایی، خاله، پدربزرگ و مادربزرگ، کرامتش بیشتر است؟ حسن بن علی مالک بن عَجلان  اشاره کرد به امام مجتبی ؛

گفت : « او کریم‌ترین و اصیل‌ترین مردم است. پدرش علی‌بن‌ابی‌طالب، مادرش فاطمه دختر رسول خدا، عمویش جعفر طیّار، عمه‌اش ام‌هانی، دایی‌اش قاسم و خاله‌اش زینب فرزند پیامبر است. جدش رسول خدا و جده‌اش خدیجه دختر خویلد است.»

 مردم همه ساکت شدند.

امام برخاست و رفت.

 

(6)

میهمان‌ها که شیر را نوشیدند، زن گفت: حتماً‌گرسنه‌اید، مهمان حبیب خداست. گوسفند را بکشید. یکی از آن سه نفر گوسفند را ذبح کرد. وقتِ خداحافظی گفتند: مادر! ‌ما از بزرگان قریشیم، ‌حالا به حج می‌رویم. اگر گذرت به مدینه افتاد، نزد ما بیا؛ برای جبران محبّتت.

شوهر که برگشت، جای خالی گوسفند را که دید، از سر فقری که دامن‌گیرشان بود فریاد زد: وای بر تو، ‌تنها گوسفند مرا برای چند نفر ناشناس کشتی؟

 

زن و مرد که به مدینه رسیدند، یکی از آن سه ناشناس را دیدند؛حسن‌بن‌علی را، او به تنهایی هزار گوسفند و هزار دینار به آنها داد و بعد تازه راه خانه حسین‌بن‌علی را نشانشان داد.

در مدینه کرامت این خاندان زبان‌زد بود.

 

 

(7)

درختان خرما از بی‌آبی خشک شده بود. زیر یکی از همان درخت‌ها فرشی انداختند. یکی از همراهان نگاهی به درخت خشک‌شده کرد و با افسوس گفت: اگر این درخت خشک نشده بود از آن می‌خوردیم.

فرمود : رطب میل دارید؟

گفتند: آری

دستان کریمترین امام که آبشار نیایش و خواهش شد، درخت به اعجاز امامت، ‌سبز گشت، ‌برگ درآورد و رطب داد، آن‌قدر که همه اهل قافله با شادی این خاطره کامشان را شیرین کنند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۱۵

مونده بود سر دو راهی …

نه می تونست قید اون موقعیت استثنایی رو بزنه ، نه دلش می اومد پدر پیرش رو یه سال تنها بذاره و بره خارج…

مادرش دو سال قبل فوت کرده بود و حالا پدر پیرش غیر از خدا  و اون ، کس دیگه ای رو نداشت ، از یه هفته پیش که اون پیشنهاد رو بهش داده بودن ، کارش شده بود سبک و سنگین کردن شرایط؛

ولی هر چی بیشتر فکر می کرد ، تصمیم گرفتن براش سخت تر می شد.

غرق همین فکر و خیال ها بود که تلفنش زنگ زد، علی رفیقش بود، بعد از سلام و علیک و شوخی های همیشگی ، پرسید :

«چیه؟ هنوزم رفتی گل بچینی؟

بابا اون طرف منتظرن،  یه هفته ست دارم امروز و فردا می کنم براشون. می رن سراغ یه نفر دیگه ها!

وجدانی اگه می خوای بگی نه، همین الآن بگو تا من یه خاک دیگه ای توی سرم بریزم.

می ترسم دست دست کردنای تو ، دست منم کار بده »

هر جوری بود برای دادن جواب نهائی ت پس فردا مهلت گرفت ، ولی می دونست این دو سه روز هم ، مثل همون یه هفته ، به شک و دودلی می گذره …

با خودش گفت :

«کار همینجا هم پیدا میشه ، حالا با حقوق اونجا نشد ، با حقوق کمتر …

ولی اگه اتفاقی برای بابام بیفته باید یه عمر حسرت بخورم، ما از اون طرف …

اصلا دیگه اون طرف  رو بی خیال … الآن یه هفته ست بین این طرف و اون طرف معلقم… مرگ یه بار ، شیون هم یه بار… »

اینا رو گفت و شروع کرد به شماره گیری ..

طرف هنوز سلام نکرده بود که پرید وسط حرفش و گفت :

«دنبال یکی دیگه باش ، من نیستم »

*****

توی خونه نشسته بود که تلفنش زنگ زد ؛ علی ، رفیقش بود…

با خودش گفت : حتما می خواد راضیم کنه تا نظرم رو عوض کنم .

با بی میلی ، گوشی رو برداشت ولی از پشت گوشی شنید که :

«با یه نفر دیگه ، صحبت کردم ، قبول کرده جای تو بیاد ، ولی چون اینجا با یه شرکت قرار داد داره ، باید یکی رو بذاره جای خودش …

اونجا رو که نیومدی، حداقل اینجا رو قبول کن …

پولش هم خوبه…»

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۱۰

اولین خواستگارم بود و واقعا نمی دونستم چی بگم.

چند دقیقه ای به سکوت گذشت و آخر سر برای اینکخ توپ رو  به زمین حریف بندازم ، گفتم :

نمی خواین از خودتون بگین؟

پرسید : مثلا از چی بگم؟

جواب دادم: از تحصیلاتتون ، از شغلتون، از برنامه تون برای آینده، شرایطتتون برای ازدواج

گفت : می دونی، آدما درس می خونن تا مدرک بگیرن، مدرک هم میگیرن تا کار پیدا کنن ، بعدش هم کار می کنن تا پول در بیارن . حالا پول رو واسه چی می خوان؟ برای اینکه خونه و ماشین بخرن، بعد هم ازدواج کنن و خوش باشن . ولی من ، همین الآن هم خونه دارم ، هم ماشین ، هم به اندازه کافی پول . پس احتیاجی به شغل ندارم و نداشتم . دقیقا به همین علت هم زحمت درس خوندن و کاغذ سیاه کردن رو به خودم ندادم.

گفتم : ولی درس خوندن که فقط برای مدرک گرفتن نیست ، برای اینه که آدم به کمال برسه ، هر چند قبول دارم که تنها راه کمال،دانشگاه نیست.

شغل هم فقط برای پول در آوردن نیست ،برای اینه که آدم در مقابل خدماتی که از بقیه می گیره، خدمتی به اونها بکنه و با اندازه توانش گره ای از گره های جامعه رو باز کنه .

آدم اگه پول هم داشته باشه ، باز نباید بیکار بشینه و فقط مصرف کننده زحمت بقیه باشه.

گفت : حرفاتون قشنگه ، ولی یه زندگی راحت و قشنگ و بی زحمت ،خیلی بهتر از حرفای قشنگه… وقتی من می تونم راحت زندگی کنم ، چرا خودم رو به زحمت بندازم؟ یه عمر جون بکنم و از دست این و اون حرص بخورم فقط واسه اینکه مفید باشم؟ می خوام صد سال سیاه اینجوری نباشه و نباشم ، اصلا مگه آدم چند سال جوونه ؟

سرگرم همین بحث ها بودیم که مامانم زنگ زد و گفت :

اگه حرفاتون تموم شده ، بیاین توی پذیرایی که همه منتظرن، خانواده آقا داماد باید توی یه مراسم دیگه هم شرکت کنن …

این یعنی حرفای خصوصی مون رو باید تموم می کردیم و از اتاق بیرون می اومدیم.

دو روز از روز خواستگاری می گذشت  و قرار بود  امروز برای گرفتن جواب تماس بگیرن.

توی این دو روز همه کارم شده بود نشستن و فکر کردن.

مامان اومد توی اتاق و پرسید : بالاخره حاضری یه نه ؟ الآنه که زنگ بزنن . خونواده خوبی هستن ها! »

خودم رو جمع کردم و گفتم : «نه! تا وقتی پسرشون خوش بودن و به کار کردن ترجیح بده ، نه!»

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۰۹

وا نمود می کردم خسته نیستم و یه عالمه امید دارم ولی واقعیتش چیز دیگه ای بود ، خسته بودم و دلزده .

نا امید نا امید ...

ولی نمی تونستم جا  بزنم ، گفته بودم : «من این کار رو به انجام می رسونم  » . حالا هم باید پای حرفم می ایستادم و انجامش می دادم .

ولی نمی شد . انگار زمین و  زمان دست به دست هم داده بودن تا من رو خاک کنن و دستای من رو ببینن که به نشونه نتونستن و تسلیم بالا رفتن ...

تا اینکه یه روز ، همینطور که روی صندلی عقب یه تاکسی ، غرق همین فکر و خیال ها بودم ، راننده نگه داشت تا یه نفر دیگه رو هم سوار کنه .

من باید یه مقدار می رفتم سمت چپ تا مسافر بعدی هم بتونه سوار بشه ولی ذهنم اونقدر مشغول بود که متوجه هیچی نشدم .

مسافر تازه ، بالاخره  همونطور که ایستاده بود با دست به شونه ام زد و گفت :

« آقا پسر ...

 جوون...

 شازده ! »

تازه به خودم اومدم و گفتم : بعله !

گفت : اگه میشه یه کم برو سمت چپ تا منم سوار شم .

براش جا باز کردم و کنارم نشست . داشتم آماده میشدم تا دوباره شیرجه بزنم به همون دریای فکر و خیال و تشویش ، که مسافر تازه بی مقدمه پرسید :

چیه ؟ خیلی غرقی!

از خدام  بود که سفره دلم رو براش باز کنم . گفتم : «یه جایی گفتم مرد انجام فلان کار منم ، ولی الآن هر چی می زنم نمیشه که نمیشه »

گفت : معلومه که نمیشه ، نبایدم بشه .

پرسیدم : یعنی چی که نبایدم بشه ؟

جواب داد : به خاطر همون منی که گفتی ، همه من ها فقیرن ... ناراحت نشی ها ، ولی همه من ها شیطونن ! شیطون هم ضعیفه و کاری از دستش بر نمی آد ...

پرسیدم : پس من باید چی می گفتم ؟

گفت : باید وعده ای رو که دادی ، با یه انشاء الله بیمه میکردی ... فقط یه منه که غنیه و منشاء همه خیر ها و خوبی هاست .. اونم خداست ... اصلا خدا ، خود خیر و خوبیه ... از غیر خدا ، خیری به کسی نمی رسه ... امیدت به هر کی غیر اون باشه ، حتی اگه اون کس خودت باش ، نا امید میشی ... در خونه سر چشمه همه خیر و خوبی ها رو بزن .... با توکل بر خدا همه کار ها شدنیه ...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۰۴:۴۵

کی فکرش رو می کرد، ولی اتفاق خوش افتاده بود.

یه سلام، اونم از نوع اجباری و زوریش ، کبریت گرفته بود زیر خرمن یه دلخوری ده ساله.

ماجرا از این قرار بود که برادر بزرگ تر توی تاریکی شب، سر کوچه شون سوار تاکسی شده بود.

بی خبر از اونکه قراره درست بشینه دم دست برادر کوچیک تر.

برادر کوچیک تر هم که تازه متوجه شده بود مسافر بغل دستیش کیه، نتونسته بود سلام نکنه...

سلامی که برای بیرون کشیدن جواب سلام و یه «چه طوری» اضافه از زبون اون یکی برادر کفایت می کرد...

تا دو تا برادر برسن به جایی که می خواستن پیاده بشن، یخ رابطه اونقدر آب شده بود که دلتنگی این چند سال، جولون پیدا کنه واسه خودنمایی ....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۵۴

داستان اون الاغی که تهدید زنده به گور شدن رو به فرصت  زندگی دوباره تبدیل کرد هم  مثال زدنیه.

راست و دروغ این داستان باشه بر گردن نویسندگان کتاب های موفقیت و  مدیریت و اینجور چیزا.

می گن یه کشاورز بود که یه الاغ داشت و الاغ رو خیلی دوست می داشت.

از قضا این الاغ دوست داشتنی، شیطونی و سر به هوایی کرد و افتاد توی چاه.

 صاحب الاغ هم که نه می تونست الاغ رو بیرون بکشه، نه دلش می اومد الاغ سم طلاش زجر کش بشه، تصمیم گرفت حیون زبون بسته رو زنده به گور کنه...

کشاورز، یه روز تموم خاک می آورد و با آب دیده، داخل چاه می ریخت. الاغ هم خودش رو می تکوند و  پاش رو روی خاک ها می گذاشت...

اینجوری شد که دم غروب، وقتی چاه داشت پر می شد، الاغ تونست از چاه بیرون بیاد.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۵۵