اولین خواستگارم بود و واقعا نمی دونستم چی بگم.
چند دقیقه ای به سکوت گذشت و آخر سر برای اینکخ توپ رو به زمین حریف بندازم ، گفتم :
نمی خواین از خودتون بگین؟
پرسید : مثلا از چی بگم؟
جواب دادم: از تحصیلاتتون ، از شغلتون، از برنامه تون برای آینده، شرایطتتون برای ازدواج
گفت : می دونی، آدما درس می خونن تا مدرک بگیرن، مدرک هم میگیرن تا کار پیدا کنن ، بعدش هم کار می کنن تا پول در بیارن . حالا پول رو واسه چی می خوان؟ برای اینکه خونه و ماشین بخرن، بعد هم ازدواج کنن و خوش باشن . ولی من ، همین الآن هم خونه دارم ، هم ماشین ، هم به اندازه کافی پول . پس احتیاجی به شغل ندارم و نداشتم . دقیقا به همین علت هم زحمت درس خوندن و کاغذ سیاه کردن رو به خودم ندادم.
گفتم : ولی درس خوندن که فقط برای مدرک گرفتن نیست ، برای اینه که آدم به کمال برسه ، هر چند قبول دارم که تنها راه کمال،دانشگاه نیست.
شغل هم فقط برای پول در آوردن نیست ،برای اینه که آدم در مقابل خدماتی که از بقیه می گیره، خدمتی به اونها بکنه و با اندازه توانش گره ای از گره های جامعه رو باز کنه .
آدم اگه پول هم داشته باشه ، باز نباید بیکار بشینه و فقط مصرف کننده زحمت بقیه باشه.
گفت : حرفاتون قشنگه ، ولی یه زندگی راحت و قشنگ و بی زحمت ،خیلی بهتر از حرفای قشنگه… وقتی من می تونم راحت زندگی کنم ، چرا خودم رو به زحمت بندازم؟ یه عمر جون بکنم و از دست این و اون حرص بخورم فقط واسه اینکه مفید باشم؟ می خوام صد سال سیاه اینجوری نباشه و نباشم ، اصلا مگه آدم چند سال جوونه ؟
سرگرم همین بحث ها بودیم که مامانم زنگ زد و گفت :
اگه حرفاتون تموم شده ، بیاین توی پذیرایی که همه منتظرن، خانواده آقا داماد باید توی یه مراسم دیگه هم شرکت کنن …
این یعنی حرفای خصوصی مون رو باید تموم می کردیم و از اتاق بیرون می اومدیم.
دو روز از روز خواستگاری می گذشت و قرار بود امروز برای گرفتن جواب تماس بگیرن.
توی این دو روز همه کارم شده بود نشستن و فکر کردن.
مامان اومد توی اتاق و پرسید : بالاخره حاضری یه نه ؟ الآنه که زنگ بزنن . خونواده خوبی هستن ها! »
خودم رو جمع کردم و گفتم : «نه! تا وقتی پسرشون خوش بودن و به کار کردن ترجیح بده ، نه!»