وادارش کرده بودن از شهر جدش به توس
بیاد . راه دراز بود و سفر طولانی .
یه روز که بین راه برای استراحت توقف کرده بودن ، سفره ای انداختن تا
غذا بخورن
.
یکی که تازه همسفر امام شده بود ، دید
امام کنار کارگر ها و خدمتکار ها سر یه سفره نشستن و مشغول غذا خوردن شدن.
باورش نمی شد . با خودش گفت :« پسر
رسول خدا و یه مشت برده سیاه ؟! ولیعهد خلیفه بغل دست چند تا خدمتکار ؟ »
خواست خوش خدمتی کرده باشه. اومد پیش
امام و گفت : «اجازه بدید برای این خدمتکار ها یه سفره دیگه بندازیم تا مزاحم شما
نباشن.»
کسی تا به حال اینقدر امام رو ناراحت و
عصبانی ندیده بود . باور نمی کرد امام به خاطر یه پیشنهاد ساده اینقدر عصبانی بشه
. ولی واقعیت داشت.