خواهش و نیایش (11)
خدایا!
من، روحم عادت کرده که نشستن و در جا زدن.
من، دست و دلم عادت کرده به تنبلی کردن.
بیا و خودت یه آبی به سر و روی روحم بزن.
بیا و خودت یه تکونی به دست و دلم بده.
خدایا!
من، به خودم امید زیادی ندارم.
ولی خوب می دونم که نا امید شدن از تو،
بزرگ ترین گناهه.
خدایا!
تو چشمه ی همیشه در حال جوشش لطفی...
چشمه ای که بیشتر شبیه اقیانوسه.
تو، ابر همیشه در حال باریدن رحمتی.
ابری که وسعتش به اندازه ی همون آسمونه.
تو، اصلاً شبیه هیچ کس و هیچ چیزی نیستی. ولی هر گوشه ی از دنیا رو که نگاه می کنم، می بینم رنگ و بویی از تو رو داره.
یه کاری کن رنگ و بو و سهم من از خدایی تو، گذشت و دلرحمی و بخشیدن بقیه باشه....
خدایا!
مهم این نیست که دست و پا و چشم و گوشم قراره گواهی بدن.
مهم این نیست که زمین و آسمون شاهد و ناظرن.
مهم این نیست که روز قیامت، روز رسوائیه.
مهم اینه که «تو» می بینی و من حواسم به بزرگی تو نیست.
زشت، اینه که از «بزرگی» تو شرم نمی کنم.
زشت، اینه که از خجالت حضور همیشگی تو آب نمی شم.
بد دردیه درد غفلت و بی شرمی. این درد رو هم مث همه ی دردهای دیگه، خودتی که باید شفا بدی....