کاروان تجاری قصه ی یوسف، توی بیابون های کم آب و علف کنعان، دنبال آب می گشتن تا رفع تشنگی کنن. برای همینم مامور آبُ فرستادن تا دَلوُ به چاه بندازه و براشون آب بکشه.
ولی ماموری که به جستجوی آب، دلوُ به چاه کشیده بود، به جای آب، یوسفُ با ریسمان دَلو بالا کشید.
حالا شما پیش خودت تصور کن کاروانی که دنبال یه سطل از آب شور کنعان می گشته و به جاش به یوسف رسیده، چه حسی داره!
می خوام بگم خدا بیشتر از خود ما خیر و صلاح ما رو می دونه.
افق دیدش هم از افق دید ما بالاتره.
ما توی زندگی مون به پیدا کردن یه لقمه نون و یه جرعه آب هم راضی هستیم، ولی خدا یه وقتایی این لقمه ی نون و جرعه ی آبُ ازمون دریغ می کنه تا به جاش گنجی مث یوسفُ بذاره توی سفره مون.
**
قصه ی کاروانی که دنبال آب می گشتن و به جاش یوسف پیدا کردنُ براتون گفتم.
اجازه بدید قصه ی موسی رو هم بگم.
موسی هم توی اون بیابون سرد و تاریک، دنبال یه شعله ی آتیش می گشت. خانمش موقع وضع حملش رسیده بود و موسی می خواست خودش و اهل و عیالشُ با یه آتیش جمع و جور، گرم کنه. آتیشی که با نورش، بشه چند قدم اون طرف ترُ هم دید.
ولی خدا، توی اون بیابون سرد و تاریک، توی اون سرزمین مقدس، به موسایی که دنبال شعله ی آتیش می گشت، نور نبوت و ید بَیضا بخشید.
نوری که موسی می تونست با اون، به جای چند قدم اون طرف تر، همه ی حقایق هستی رو تماشا کنه.
نوری که با اون موسی می تونست به جای اهل و عیالش، نسل های پی در پی انسان ها رو نجات بده.
یه وقتایی خدا، بیشتر از اون چیزی که ما می خوایم و دنبالش می گردیم، برامون در نظر گرفته!