آدم حسود و کینه ای برای اینکه به دشمن خودش ضربه بزنه، حاضره حتی خودش رو هم به کشتن بده.
قصه اون وزیر یهودی پادشاه که چشم دیدن مسیحی ها رو نداشت، راجع به همین موضوعه.
این قصه رو آقای مولانا در مثنوی گفته و چقدر هم قشنگ گفته....
قصه از این قراره که وزیر، از پادشاه می خواد که الکی اون رو به جرم مسیحی بودن، عزل کنه و بده دست و پاش رو هم قطع کنن!
فقط به خاطر اینکه مسیحی ها، واقعاً باور کنن که وزیر مسیحی بوده و دورش جمع بشن و اینجوری شناسائیشون کنه و بتونه حسابشون رو برسه!