روزی
صد بار به بخت بد خودش لعنت می فرستاد که چرا شاهد معامله ای بوده که حالا اختلاف
سر اون، دو طرفش رو به دادگاه کشونده.
خوب
می دونست کلاف سر در گم اون پرونده رو فقط توضیحات خودش باز میکنه... توضیحاتی که باید توی دادگاه
و مقابل قاضی بیان می شدن...
البته
این رو هم خوب می دونست که نتیجه اون توضیحات، شکست فامیلش توی اون پرونده ست...
برای همین هم ترجیح می داد جوری رفتار کنه که انگار شتری
ندیده.
دلش
نمی خواست وارد ماجرایی بشه که به خیال خودش، غیر دلخوری فامیل، چیزی برای اون
نداشت...
ولی
هر بار که می خواست خودش رو با توجیه «شتر ندیدن» راضی کنه، یادش می اومد که گاهی
اوقات انکار واقعیت و ساکت موندن، با شهادت دروغ فرق زیادی نداره...
همین
نکته، بیشتر آزارش می داد...