بچه که بودم سر راه خونه مون، یه قسمت از راه، هیچ تیر چراغ برقی نداشت و خیلی تاریک بود. همیشه غروب به بعد که از بازی و مدرسه و مسجد برمی گشتم و می خواستم برم خونه، از اون تیکه راه تاریک می ترسیدم و وهم برم می داشت.
معمولاً صبر می کردم یکی بیاد و اون تیکه راه رو همراهیم کنه.
تا اینکه یه روز یکی بهم گفت: «برای اینکه ترست بریزه، اون تیکه راه رو داد بزن و آواز بخون»
منم به حرفش عمل کردم و اتفاقاً جواب داد.
درسته که موقع آواز خوندن و داد زدن صدام یه کم می لرزید، ولی از ترسم کم می شد.
اینُ گفتم که بگم علت خیلی از داد و هوار ها و معرکه راه انداختن ها، ترسه، نه دل جرأت!