دین و دنیا

اعتقاد، رفتار و اخلاق صحیح

دین و دنیا

اعتقاد، رفتار و اخلاق صحیح

دین و دنیا
پیوندهای روزانه

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پدر و مادر» ثبت شده است

قرآن وقتی از «جاهلیت  نخستین» حرف می زند، حتماً منظورش این است که یک جاهیلیت آخرالزمانی هم داریم. جاهلیتی که حتی رشد سواد و دانش و فن آوری هم حریفش نمی شود. یک جاهایی اصلاً رشد دانش و فن آوری، این جاهلیت را تشدید می کند. نشان به آن نشان که هیچ کدام از امت های گذشته، به اندازه ی آدم های قرن ما، اهل فرزند کشی نبوده اند.

آمار سقط  جنین یک ساعت از  این دنیای مدرن، شاید برابر باشد با همه ی فرزند کشی های اعراب جاهلی از ترس فقر و نداری.

بعضی از جاهلیت ها را سواد  بیشتر  و فن آوری پیشرفته تر، تشدید می کند!

و گرنه، در شریعت همه ی انبیای گذشته، مثل قرآن آمده بوده که:

«از بیم تنگدستى فرزندان خود را مکشید .ماییم که به آنها و شما روزى مى بخشیم .آرى ، کشتن آنان همواره خطایى بزرگ است.»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۲۰

ما عادتمان شده همیشه از دم دست ترین واژه هایی که داریم استفاده کنیم.

خدا، ولی، برای آیه های کتابش، واژه ها را دستچین می کند. جوری که هیچ واژه ای بی حکمت و مقصود، جای واژه ی دیگری ننشیند.

لا به لای آیه های طلاق، آیه ای را گذاشته برای  اینکه تکلیف بچه های طلاق، تکلیف بچه های شیرخوار این اتفاق تلخ روشن شود.

در آن آیه، برای پدر و مادر این بچه ها، به جای واژه های «اَبا» و «ام»، از «والد» و «والده» استفاده کرده.

والد و والد، پدر و مادری هستند که در زایش نوزاد نقش داشته اند. ولی ابا و ام، به آن هایی گفته می شود برای نوزاد پدری و مادری می کنند. تربیتش می کنند، در آغوشش می گیرند،  تعلیمش می دهند، مراقب جسم و روحش هستند.

زیادند آدم هایی که والد و والده ی نوزاد نیستند، ولی به گردن او حق پدری و مادری دارند. زیاد هم هستند والدینی که برای بچه هایشان، پدری و مادری نکرده اند!‌

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۱۸

مونده بود سر دو راهی …

نه می تونست قید اون موقعیت استثنایی رو بزنه ، نه دلش می اومد پدر پیرش رو یه سال تنها بذاره و بره خارج…

مادرش دو سال قبل فوت کرده بود و حالا پدر پیرش غیر از خدا  و اون ، کس دیگه ای رو نداشت ، از یه هفته پیش که اون پیشنهاد رو بهش داده بودن ، کارش شده بود سبک و سنگین کردن شرایط؛

ولی هر چی بیشتر فکر می کرد ، تصمیم گرفتن براش سخت تر می شد.

غرق همین فکر و خیال ها بود که تلفنش زنگ زد، علی رفیقش بود، بعد از سلام و علیک و شوخی های همیشگی ، پرسید :

«چیه؟ هنوزم رفتی گل بچینی؟

بابا اون طرف منتظرن،  یه هفته ست دارم امروز و فردا می کنم براشون. می رن سراغ یه نفر دیگه ها!

وجدانی اگه می خوای بگی نه، همین الآن بگو تا من یه خاک دیگه ای توی سرم بریزم.

می ترسم دست دست کردنای تو ، دست منم کار بده »

هر جوری بود برای دادن جواب نهائی ت پس فردا مهلت گرفت ، ولی می دونست این دو سه روز هم ، مثل همون یه هفته ، به شک و دودلی می گذره …

با خودش گفت :

«کار همینجا هم پیدا میشه ، حالا با حقوق اونجا نشد ، با حقوق کمتر …

ولی اگه اتفاقی برای بابام بیفته باید یه عمر حسرت بخورم، ما از اون طرف …

اصلا دیگه اون طرف  رو بی خیال … الآن یه هفته ست بین این طرف و اون طرف معلقم… مرگ یه بار ، شیون هم یه بار… »

اینا رو گفت و شروع کرد به شماره گیری ..

طرف هنوز سلام نکرده بود که پرید وسط حرفش و گفت :

«دنبال یکی دیگه باش ، من نیستم »

*****

توی خونه نشسته بود که تلفنش زنگ زد ؛ علی ، رفیقش بود…

با خودش گفت : حتما می خواد راضیم کنه تا نظرم رو عوض کنم .

با بی میلی ، گوشی رو برداشت ولی از پشت گوشی شنید که :

«با یه نفر دیگه ، صحبت کردم ، قبول کرده جای تو بیاد ، ولی چون اینجا با یه شرکت قرار داد داره ، باید یکی رو بذاره جای خودش …

اونجا رو که نیومدی، حداقل اینجا رو قبول کن …

پولش هم خوبه…»

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۱۰

یکی از مهم ترین فایده های سربازی اینه که آدم  باهاش قدر عافیتُ می فهمه.

این عافیت که می گم خیلی چیزا رو شامل می شه:

از بالش پر و  لباس راحتی مامان دوز، بگیر و بیا، تا برسی به دستپخت مادر و دست محبت پدر. اونم کدوم پدر؟

همون پدری که برات کولرُ خاموش می کرد تا سرما نخوری.

سربازی که می ری تازه می فهمی خواهر و برادرهایی که باهاشون دعوات می شد چقدر خوب بودن و تو خبر نداشتی.

تازه می فهمی لباس شویی خونه تون چقدر نجیب بود و تو بی خبر بودی.

تازه می فهمی یه عمر داشتی برنج  و چایی و نون و مربا و کره ی  اعیانی می خوردی و باز نق می زدی.

تازه می فهمی آش، فقط آش کشک خاله!

توی سربازی آدم دلش برای خونه ی خاله که سهله،  یه وقتایی برای خونه ی عمه هم تنگ می شه!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۰۷:۳۰

یه روز توی یکی از بوستان های زیبای شهر قشم زیر سایه ی یه درخت نخل نشسته بودم، یه پسر بچه رو دیدم که داشت گریه می کرد. باباش هم نمی تونست ساکتش کنه.  نزدیک رفتم و پرسیدم چی شده؟

بابای بچه گفت: ما یه ساعت دیگه پرواز داریم ولی بچه مون داره گریه می کنه که تو رو خدا یه بار دیگه بریم جنگلای حرّا.

جاتون خالی، توفیق دست داد تا برای بابای بچه پیش بچه ضمانت کنم که زمستون امسال، یه بار دیگه بابا، بچه و مامانشُ بیاره قشم.

ولی خودمونیم ها! بیچاره اون بابایی که قولشُ باید غریبه ها پیش بچه ش ضمانت کنن!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۱۸