وصیت نامه اش رو گذاشته بود زیر متکاش...
حساب سال خمسی و وجوهاتش رو هم داشت. دقیق!
هزار تومن اگه از بقیه کاسبای بازار، وجه دستی می گرفت، چند جا یادداشت می کرد و به چند نفر می سپرد.
یه روز که بابام به باباش گفته بود: «حاجی! خیلی مته به خشخاش می ذاری»، جواب شنیده بود که : «مجبورم پسر جون! با یکی قرار ملاقات دارم که نگفته کی و کجا»
راست می گفت خدا بیامرز...
کی فکرش رو می کرد، صبح یه روز تابستونی خبر بیاد که بابابزرگ ما ، نیمه های شب و خیلی نا هوا، احضار شده واسه ملاقات...