بهش گفتن : ما که از قدیم می شناختیمت ، ولی بازم نفهمیدیم چه جوری شد که از اسیری رسیدی به امیری.
گفت : یه روز که از دست دشمن فرار کرده بودم و گوشه یه خرابه ، نفس نفس می زدم ، چشمم افتاد به یه مورچه …
مورچه دلش می خواست یه گندم رو ببره بالای دیوار خرابه .
با هر زحمتی بود گندم رو با خودش ، به اندازه چند وجب بالا می برد و بعد همراه گندم سقوط می کرد روی زمین .
کار من
شده بودن شمردن دفعه های سقوطش و کار اون شده بود از نو شروع کردن.
شمردم و شمردم و شمردم، به هفتاد که رسیدم ، مورچه همراه گندم از دیوار بالا رفت. مورچه ی کوچیک به من بزرگترین درس زندگیم رو داد : «درس پشتکار»