دین و دنیا

اعتقاد، رفتار و اخلاق صحیح

دین و دنیا

اعتقاد، رفتار و اخلاق صحیح

دین و دنیا
پیوندهای روزانه

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مرگ آگاهی» ثبت شده است

اومده به من می گه: آخه یعنی چی که ملاقات با خدا؟!

آخه خدا که دیدنی نیست، زبونم لال!

بهش می گم: مگه هر ملاقاتی باید با چشم باشه...

مگه ما ها به ملاقات شادی و غم و احساس رضایت و عذاب وجدان که می ریم، اونا رو با چشم می بینیم؟!

اصلاً چش چی کاره ست این وسط...

رگ گردن هم کاره ای نیست!


از قدیم  که اینجوری نمی گفتن ، یه چیز دیگه می گفتن....

اما از همین امروز می شه گفت : کوه به کوه نمی رسه، ولی هر مخلوقی به خالق خودش می رسه...

دیر و زود داره ولی سوخت و سوز، نه، اصلاً راه نداره!

 

 

صد البته که  همینجوری، دست خالی نمی شه رفت ملاقات....

بالاخره یه ثوابی، یه حسنه ای، نه عمل صالحی...

به قول آیه های  قرآن، یه «وسیله» ای چیزی باید حتماً موقع ملاقات همرامون باشه....

نه که نشه  دست خالی رفت ملاقات ها، می شه،  ولی خوبیت نداره...

 


دیدی خیلی وقتا دلت نمی خواد با یکی  رو در رو بشی و ازش فرار می کنی...

ولی دست روزگار، کاری می کنه که یه جا گیر بیفتی و با همون کس چش تو چشم بشی...

حکایت ملاقات بعضی ها با خدا هم همینجوریه و وای از خجالت همچین ملاقات هایی...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۳۳

یه وقتایی هست که کلی این دور و اون در می زنی تا یه وقت ملاقات با رئیست بگیری...

اینجور وقتا ، وقت ملاقات که می رسه، با اینکه یه کم اضطراب داری، ولی خوشحالی...

خوشحالی از اینکه بالاخره می تونی بری و مشکل خودت رو باهاش در میون بذاری....

ولی یه وقتایی، بدون اینکه خودت بخوای، بهت اطلاع می دن که فلانی احضارت کرده....

اینجور وقتا، خوشحال که نمی شی، هیچ، ناراحت هم هستی... برای اینکه مطمئنی باز طرف می خواد از کارت ایراد و اشکال بگیره...

قصه ملاقات ماها با خدا هم همینجوریه...

بعضی ها از خداشونه خداشون رو ملاقات کنن و بعضی های دیگه رو به زور برای ملاقات احضار می کنن!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۳۱

وصیت نامه اش رو گذاشته بود زیر متکاش...

حساب  سال خمسی و وجوهاتش رو هم داشت. دقیق!

هزار تومن اگه از بقیه کاسبای بازار، وجه دستی می گرفت، چند جا یادداشت می کرد و به چند نفر می سپرد.

یه روز که بابام به باباش گفته بود: «حاجی! خیلی مته به خشخاش می ذاری»، جواب شنیده بود که : «مجبورم پسر جون! با یکی قرار ملاقات دارم که نگفته کی و کجا»

راست می گفت خدا بیامرز...

کی فکرش رو می کرد، صبح یه روز تابستونی خبر بیاد که بابابزرگ ما ، نیمه های شب و خیلی نا هوا، احضار شده واسه ملاقات...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۲۸

نشسته بود کنار مسجد و اصحاب هم حلقه زده بودن دور نگین وجودش.

فرمود : همینجور که آهن زنگار میگیره ، دل هم ممکنه زنگ بزنه.

پرسیدن : خب اگه زنگ زد و زنگار گرفت ، چه جوری صیقل بدیم  دلهامون رو ؟

فرمود : با یاد مرگ و خوندن  قرآن .

راستی من و تو ، روزی چند بار دلمون رو صیقل می دیم ؟

هفته ای چند بار؟ ماهی چند بار ؟ سالی چند بار؟!

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۳۹