اومده به من می گه: آخه یعنی چی که ملاقات با خدا؟!
آخه خدا که دیدنی نیست، زبونم لال!
بهش می گم: مگه هر ملاقاتی باید با چشم باشه...
مگه ما ها به ملاقات شادی و غم و احساس رضایت و عذاب وجدان که می ریم، اونا رو با چشم می بینیم؟!
اصلاً چش چی کاره ست این وسط...
رگ گردن هم کاره ای نیست!
از قدیم که اینجوری نمی گفتن ، یه چیز دیگه می گفتن....
اما از همین امروز می شه گفت : کوه به کوه نمی رسه، ولی هر مخلوقی به خالق خودش می رسه...
دیر و زود داره ولی سوخت و سوز، نه، اصلاً راه نداره!
صد البته که همینجوری، دست خالی نمی شه رفت ملاقات....
بالاخره یه ثوابی، یه حسنه ای، نه عمل صالحی...
به قول آیه های قرآن، یه «وسیله» ای چیزی باید حتماً موقع ملاقات همرامون باشه....
نه که نشه دست خالی رفت ملاقات ها، می شه، ولی خوبیت نداره...
دیدی خیلی وقتا دلت نمی خواد با یکی رو در رو بشی و ازش فرار می کنی...
ولی دست روزگار، کاری می کنه که یه جا گیر بیفتی و با همون کس چش تو چشم بشی...
حکایت ملاقات بعضی ها با خدا هم همینجوریه و وای از خجالت همچین ملاقات هایی...