آدمیزاد، از همون ماه های اول زندگی، از هیچی نمی ترسه و دوری نمی کنه، مگه اینکه کم کم متوجه بشه باید از فلان چیز دوری کنه.
بچه های کوچیک، هر کاری رو مجاز می دونن، مگه اینکه یواش یواش بفهمن نباید اون کارُ بکنن.
بچه های کوچیک اینجوری هستن چون دارن بر طبق فطرت خدائی شون رفتار می کنن.
فطرت، قید و بندها رو به رسمیت نمی شناسه.
فطرت،
طرفدار آزادی و آزادگیه.
**
پیامبر ها هم مبعوث می شن تا ما رو به روستای خوش آب و هوای فطرت آباد برگردونن.
اونجا هر کاری مجازه مگه اینکه خدا خلافشُ گفته باشه.
اونجا اصل بر حلال بودنه، اصل بر آزادیه،
اونجا خط های قرمز و تابلوهای ایست و هشدار های ورود ممنوع، قانون کلی نیستن، استثناها و تبصره های جزئی قانون کلی آزادی و اختیارن.
**
موسی با پیغام آزادی سراغ بنی اسرائیل رفت.
گفت: من اومدم شما رو از اسارت فرعون نجات بدم. همونی که دخترهاتونُ به بردگی می گیره و پرهاتونُ می کشه. همون که بودنش، بلای عظیمه.
مسیح، با پیشنهاد آزادی سراغ مردم رفت.
گفت: من اومدم چیزهایی که براتون حروم شده بود و دوباره حلال کنم. من اومدم نجات تون بدم.
پیامبر ما هم پیغامی غیر از این نداشت.
گفت: من اومدم زندگی رو به شما هدیه کنم. من اومدم غل و زنجیر جهل و تعصب و قبیله و رنگ و نژاد و کینه و دشمنی رو از پاهاتون باز کنم. اومدم کاری کنم که سبک بشید.
من اومدم کارُ براتون ساده کنم.
یه بار بگید «لا اله الا الله» و رستگار بشید.
به همین سادگی، به همین شیرینی.