یه روز توی یکی از بوستان های زیبای شهر قشم زیر سایه ی یه درخت نخل نشسته بودم، یه پسر بچه رو دیدم که داشت گریه می کرد. باباش هم نمی تونست ساکتش کنه. نزدیک رفتم و پرسیدم چی شده؟
بابای بچه گفت: ما یه ساعت دیگه پرواز داریم ولی بچه مون داره گریه می کنه که تو رو خدا یه بار دیگه بریم جنگلای حرّا.
جاتون خالی، توفیق دست داد تا برای بابای بچه پیش بچه ضمانت کنم که زمستون امسال، یه بار دیگه بابا، بچه و مامانشُ بیاره قشم.
ولی خودمونیم ها! بیچاره اون بابایی که قولشُ باید غریبه ها پیش بچه ش ضمانت کنن!