وا نمود می کردم خسته نیستم و یه عالمه امید دارم ولی واقعیتش چیز دیگه ای بود ، خسته بودم و دلزده .
نا امید نا امید ...
ولی نمی تونستم جا بزنم ، گفته بودم : «من این کار رو به انجام می رسونم » . حالا هم باید پای حرفم می ایستادم و انجامش می دادم .
ولی نمی شد . انگار زمین و زمان دست به دست هم داده بودن تا من رو خاک کنن و دستای من رو ببینن که به نشونه نتونستن و تسلیم بالا رفتن ...
تا اینکه یه روز ، همینطور که روی صندلی عقب یه تاکسی ، غرق همین فکر و خیال ها بودم ، راننده نگه داشت تا یه نفر دیگه رو هم سوار کنه .
من باید یه مقدار می رفتم سمت چپ تا مسافر بعدی هم بتونه سوار بشه ولی ذهنم اونقدر مشغول بود که متوجه هیچی نشدم .
مسافر تازه ، بالاخره همونطور که ایستاده بود با دست به شونه ام زد و گفت :
« آقا پسر ...
جوون...
شازده ! »
تازه به خودم اومدم و گفتم : بعله !
گفت : اگه میشه یه کم برو سمت چپ تا منم سوار شم .
براش جا باز کردم و کنارم نشست . داشتم آماده میشدم تا دوباره شیرجه بزنم به همون دریای فکر و خیال و تشویش ، که مسافر تازه بی مقدمه پرسید :
چیه ؟ خیلی غرقی!
از خدام بود که سفره دلم رو براش باز کنم . گفتم : «یه جایی گفتم مرد انجام فلان کار منم ، ولی الآن هر چی می زنم نمیشه که نمیشه »
گفت : معلومه که نمیشه ، نبایدم بشه .
پرسیدم : یعنی چی که نبایدم بشه ؟
جواب داد : به خاطر همون منی که گفتی ، همه من ها فقیرن ... ناراحت نشی ها ، ولی همه من ها شیطونن ! شیطون هم ضعیفه و کاری از دستش بر نمی آد ...
پرسیدم : پس من باید چی می گفتم ؟
گفت : باید وعده ای رو که دادی ، با یه انشاء الله بیمه میکردی ... فقط یه منه که غنیه و منشاء همه خیر ها و خوبی هاست .. اونم خداست ... اصلا خدا ، خود خیر و خوبیه ... از غیر خدا ، خیری به کسی نمی رسه ... امیدت به هر کی غیر اون باشه ، حتی اگه اون کس خودت باش ، نا امید میشی ... در خونه سر چشمه همه خیر و خوبی ها رو بزن .... با توکل بر خدا همه کار ها شدنیه ...