دین و دنیا

اعتقاد، رفتار و اخلاق صحیح

دین و دنیا

اعتقاد، رفتار و اخلاق صحیح

دین و دنیا
پیوندهای روزانه

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شکست» ثبت شده است

ادیسون ُ مسخره می کردن. می گفتن هزار تا راهُ  رفتی  برای  ساختن لامپ. عین هر هزار تا راهت به بن بست رسید.  هزار با به در بسته خوردی. نمی خوای دست بر داری؟

ادیسون خندید و گفت: کی گفته که من هزار بار شکست خوردم؟

من تونستم هزار تا راه تازه رو کشف و تجربه کنم که به ساخته شدن لامپ منتهی نمی شه. برای من شکست بی معنیه. هر راهی که برم یه تجربه ی تازه به من می ده. این خودش یه جور پیروزیه.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۱۷

یادمه چند وقت پیش فیلمی رو می دیدم از دو تا لشگر که برای جنگیدن مقابل هم صف آرایی کرده بودن.

فرمانده یکی از دو لشگر وقتی دید تعداد افرادش خیلی کمه و  در صورت درگیری حتماً شکست می خوره، یه فکری به ذهنش رسید.

اون دستور داد افرادش تا می تونن گرد و خاک به پا کنن.

جوری که چشم افراد سپاه مقابل هیچی رو نبینه. 

لشگریان هم همین کار رو کردن و فضا به شدت غبار آلود شد.

اما وقتی گرد و غبار ها یواش یواش فرو کش کرد، سپاه مقابل دیدن که حریفشون از همون فرصت کوتاه ا ستفاده کرده و پا بر فرار گذاشته!

این داستان رو تعریف کردم که بگم گرد و خاک کردن و داد و هوار بعضی از آدم ها هم دقیقاً با همین هدفه. 

کدوم هدف؟

فرار از رویارویی با منطق و واقعیت!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۰۹

می گن ادیسون وقتی میخواست لامپ روشنایی رو اختراع کنه، هزار تا راه رو امتحان کرد و توی هیچ کدومشون به نتیجه نرسید.

یه عده بهش گفتن: خب آقای ادیسون! می بینیم که هزار تا راه رو امتحان کردی و توی هر هزار تا راه، سرت به سنگ خورد و به جایی نرسیدی!

ادیسون بهشون جواب داد:

اشتباه نکنید!  من تونستم هزار تا راه رو کشف کنم که به ساخته شده لامپ روشنایی منجر نمی شه!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۱۶

بهش گفتن : ما که از قدیم می شناختیمت ، ولی بازم نفهمیدیم چه جوری شد که از اسیری رسیدی به امیری.

گفت : یه  روز که از دست دشمن  فرار کرده بودم  و  گوشه یه خرابه ، نفس نفس می زدم ، چشمم افتاد به یه مورچه …

مورچه دلش می خواست یه گندم رو ببره بالای دیوار خرابه .

با هر زحمتی بود گندم رو با خودش ، به اندازه چند وجب بالا می برد و بعد همراه گندم سقوط می کرد روی زمین .

کار من شده بودن شمردن دفعه های سقوطش و کار اون شده بود از نو شروع کردن.

شمردم و شمردم  و شمردم، به هفتاد که رسیدم ، مورچه همراه گندم از دیوار بالا رفت. مورچه ی کوچیک به من بزرگترین درس زندگیم رو داد : «درس پشتکار»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۰۰