از آزارهای همسایه خودش به تنگ اومده
بود. تصمیم گرفت برای شکایت از همسایه خودش پیش امام صادق بره .
خدمت امام صادق رسید و گفت : «همسایه
ای دارم که دست از آزار و اذیت من برنمی داره ، دیگه طاقت مردم آزاری هاشُ ندارم ،
به نظر شما چه کار باید بکنم؟»
امام فرمود : «درسته که اون تو رو آزار
می ده ولی تو،با اون مهربون باش ... »
عَمرو
که حتی طاقت شنیدن نام همسایه خودش رو هم نداشت ، گفت : «خدا نیامرزدش!»
امام با شنیدن این جمله ، از عَمرو رو
برگردوند و دیگه سخنی نگفت .
معلوم بود که از نفرینی که عَمرو ، در حق همسایه خودش انجام داد ،
ناراحته...
عَمرو برای توجیه نفرینی که در حق
همسایه انجام داده بود ، گفت : «آخه مدام منُ آزار می ده و بدرفتاری می کنه .»
امام با بی میلی فرمود : «نکنه خیال می
کنی اگه تو هم با اون بد رفتاری کنی می
تونی به حق خودت برسی؟»
عمرو ، کم کم داشت می فهمید که نه فقط نباید همسایه رو آزار داد، بلکه حتی
آزار همسایه رو هم باید تحمل کرد و تلافی نکرد.