دین و دنیا

اعتقاد، رفتار و اخلاق صحیح

دین و دنیا

اعتقاد، رفتار و اخلاق صحیح

دین و دنیا
پیوندهای روزانه

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر ولایی» ثبت شده است

هفت یا هشت سال قبل از میلاد رسول خدا به دنیا آمد.  دست کم، تا سی سال بعد از وفات رسول خدا هم  زنده بود.  تا قبل از  هجرت پیامبر به مدینه، مشرک بود و شعر جاهلی می گفت.  ولی با هجرت پیامبر، مسلمان شد و  هنرش را وقف دفاع از پیامبر کرد. اسمش حَسّان بود و  کنیه اش ابو ولید.  ابوولید، حَسّان بن ثابت انصاری.

از وقتی که مسلمان شد، همه او را به اسم شاعر رسول خدا می شناختند. نمی شد  از دهان مشرکی حرفی بر ضد پیامبر بیرون بیاید و او، با شعر جوابش را ندهد.  با اینکه در شمشیر زنی و جهاد شجاعت چندانی نداشت،‌ ولی تیغ زبان و  تیر قریحه اش،  قلب بسیاری از  دشمنان پیامبر را شکافته بود.

روز، روز هجدهم ماه ذی حجه بود. سال، سال دهم هجری.

رسول خدا،‌تازه از منبری که سلمان و ابوذر، مقداد و عمار ساخته بودند،  پایین آمده بود.  منبری در کنار برکه غدیر و در میان انبوه حاجیان حجة الوداع.  مردم، گردادگرد علی بن ابیطالب را گرفته بودند و انتصابش به ولایت و امامت را تبریک می گفتند. نوبت، نوبت هنرنمایی حسان بود. شاعر رسول خدا.

از روزی که نام یثرب،‌ مدینة النبی شد، او برای هر اتفاق مهمی شعر گفته بود. برای جنگ احزاب، برای فتح خیبر، برای فتح مکه. حالا ، نوبت شعر حسان برای روز غدیر بود. روز بزرگ ترین عید خدا.  رسول خدا،‌تازه از منبر پایین آمده بود، که حسان جلو آمده و برای  هنرنمایی، اجازه خواست. اجازه ای که بلافاصله صادر شد.

حسان، شروع کرده بود به سرودن. او می سرود و بسیاری می نوشتند و به خاطر می سپردند:

«در روز غدیر خم، پیامبرِ این مردم و این امت، قومش را ندا مى‏کند،

و چقدر نداى این پیامبر که منادى حق است‏براى امت، شنوا کننده و فهماننده است‏.

پس پیامبر گفت: اى مردم! مولاى شما و پیامبر شما کیست؟! و آن امت‏، بدون آنکه تجاهلى کرده و چشم بر هم نهاده باشند، گفتند:

خداى تو مولاى ماست! و تو پیامبر ما هستى! و درباره ولایت از میان ما هیچ مخالفى را نخواهى یافت.

در این حال پیامبر به على گفت: بر پا خیز اى على! زیرا که من مى‏پسندم که تو بعد از من امام و هادى باشى!

پس هر کس که من مولاى او هستم، این على ولى اوست، و بنابراین اى مردم! شما پیروان صدیق، و از موالیان راستین او باشید.

در آنجا پیامبر دعا کرد، که: بار پروردگارا!

تو ولی آنکسی باش که او ولایت على را دارد!

و دشمن باش با آنکه با على دشمن است‏!»

 

حسان شعرش را خواند، بسیاری نوشتند و بسیاری به خاطر سپردند.  

سپس پیامبر به او  فرمود: «ای حسان! مادامی که با کلام خود، اهل بیت مرا یاری کنی مۆید به روح القدس هستی»

افسوس که حسان، بعد ها، هم ماجرای غدیر را از یاد برد، هم شعری که  خودش سروده بود، هم «قید یاری اهل بیت» در کلامی که از پیامبر شنیده بود!

افسوس که حسان، تأیید روح القدس را برای همیشه نخواست!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۴ ، ۰۱:۱۰

ماجرای شعر خوانی دعبل خراعی نزد حضرت رضا را  اباصلت هِرَوی اینگونه روایت کرده:

« دعبل بن علی خزاعی » درمرو  به حضور حضرت رضا رسید و گفت : «یا ابن رسول الله! من درباره شما قصیده ای گفته ام و قسم خورده ام که قبل از شما آنرا نزد هیچکس نخوانم.»

حضرت فرمود: « بخوان!»

دعبل قصیده طولانی خود را آغاز نمود تا به این بیت رسید:

« میبینم اموال اهل بیت  به تاراج رفته و در بین افراد بیگانه و نااهل تقسیم شده و دست آنان از غنائم و ارثشان خالی است !»

در اینجا حضرت گریستند و فرمودند: « بله راست گفتی ای دعبل!» دعبل اشعار خود را ادامه داد تا رسید به این بیت که: « هان ای فاطمه! ای دختر بهترین انسانها! برخیز و برای فرزندانت که هر کدام در سرزمینی افتاده اند، ناله کن! قبری به کوفه و قبری به مدینه و قبری به فخ و قبری به جوزجان. فرزندت، موسی بن جعفر، نیز در بغداد مدفون گشته.»

در اینجا حضرت رضا علیه السلام فرمودند: « آیا من دو بیت به اشعار تو ملحق کنم تا قصیده ات تمام و کامل شود؟ » دعبل عرض کرد: « بله یا ابن رسول الله!»

حضرت فرمود: « قبری هم از فرزندان تو در طوس است که مصیبتش جانکاه و سوزنده است. تا زمانی که خداوند قائمی را برانگیزد و همّ و غم ما را بزداید.»

دعبل پرسید: « یا ابن رسول الله! من چنین قبری نمی شناسم. در طوس قبر کیست؟»

حضرت فرمود: « آنجا قبر من است. چند روزی بیشتر نمی گذرد که طوس محل رفت و آمد شیعیان و زائران من می شود. بدان هر کس مرا در این غربت زیارت کند روز قیامت در درجه من خواهد بود و خداوند او را خواهد بخشید.»

سپس دعبل باقی قصیده اش را خواند تا به پایان رسید.

آنگاه، برخاستند و به اتاق دیگری رفتند؛ پس از مدتی خادم آن حضرت بیرون آمد و صد دینار از دینارهای رضویّه که نام مبارک ایشان روی آن نوشته شده بود، برای دعبل آورد و گفت: « مولایم فرموده آنها را جزو نفقه خود قرار بده.»

دعبل گفت: « به خدا برای گرفتن پول نیامده ام و در گفتن این قصیده طمعی ندارم!از آن حضرت لباسی از لباس های خودشان برایم بگیر تا به آن متبرک و مشرّف شوم.»

خادم رفت و برگشت و لباسی از خز برای دعبل آورد. سپس کیسه زر را هم به او برگرداند و گفت: حضرت می فرمایند: « این پولها را بگیر که به آن احتیاج پیدا خواهی کرد. »   

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۰۲:۱۸