روزی جُحی، خبر دار شد که مدتی است صاحب یک همسایه ی تازه شده.
یک روز او را در میان جمع صدا زد و گفت:
ببخشید! یک سوال داشتم! شغل شما چیست؟
مرد جواب داد که ستاره شناس است. جُحی پرسید:
بگو ببینم جناب ستاره شناس. آیا مرا می شناسی؟!
مرد گفت که جحی را نمی شناسد. جُحی، قاه قاه شروع به خندیدن کرد و گفت:
می بینید مردم! می بینید؟! این مرد را می بینید؟! ادعا می کند ستاره شناس است! آن وقتی منی که همسایه اش هستم را نمی شناسد! تو که همسایه ی دیوار به دیوار خودت را نمی شناسی، تو که از حال او خبر نداری، از اوضاع کواکب و احوال ستاره ها، چطور خبر داری؟!