بیستم
صفر سال درد، بیستم صفر سال زخم؛ بیستم صفر سال نوحه و آه؛
بیستم
صفر سال تقابل شهادت با جنایت؛ بیستم
صفر شصت و یک هجری؛
هزار
و سیصد و هفتاد و پنج سال قبل؛
یک
اربعین از آن روز واقعه، آن قیامت کبری،
آن محشر عُظما، یک اربعین از روز عاشورا می گذشت که وارد کربلا شد.
اسمش
جابر بود.
جابر
بن عبد الله انصاری، صحابی رسول خدا، شیعه
خالص مولا علی، اولین زائر قبر حسین شده بود؛
جابر
نابینا بود و روشندل؛ کسی رو می خواست که زیر بغل هاشُ بگیره
و او رو به سمت قبر خاکی امامش راهنمایی کنیه؛
عطیه،
پسر سعد، شاگرد علی و مفسر بزرگ قرآن عهده دار همین وظیفه شده بود.
دوتایی، اول کنار فرات رفتن
و غسل زیارت کردن؛
جابر،
سال ها قبل، از رسول خدا یاد گرفته بود
که برای
زیارت دوستان، خودش رو معطر کنه؛
حالا
هم می خواست به زیارت دوست و امامی بره که نوه همون معلم و همون پیام آور بود .
بوی
خوشبوترین عطری که داشت رو همراه خودش کرد؛
بعد با کمک عطیع، خودش رو نزدیک مزار بهترین بنده خدا رسوند.
حالا
کنار قبر حسین بود؛
با
حسرتی نا تمام که چرا درد کوری، بانی دوری او از صحنه ی کربلا شد؛
چرا
چشم بینایی نداشت تا این بار به جای خیبر و خندق و جمل و نهروان، در صحرای نینوا
شمشیر بزنه.
جابر،
آهی از سر افسوس کشید و از عطیه خواست دستش رو روی قبر قرار بده؛
دست
جابر که به قبر بی فرش و چراغ حسین رسید، بیهوش شد؛
وقتی
به هوش اومد، سه بار «یا حسین» گفت و
اینطور ادامه داد: « آیا رسم دوستی
این نیست که دوست جواب دوست خودش رو بده ؟ چرا جواب سلام جابرِ زائر رو نمی دی؟»
جابر
دلش می خواست گله ها رو ادامه بده، ولی
چیزی یادش اومد که اینطور جواب خودش رو داد:
«چه
طور؟ چه طور دوست جواب دوست خودش رو بده؟!
چطور وقتی سری روی بدن نداره؟»
با
این حرف های روضه وار جابر، شانه های عطیه بود که می لرزید؛
بغض
هر دو نفر، جای خودش رو به های های و هق هق داده بود؛