مونده بود سر دو راهی …
نه می تونست قید اون موقعیت استثنایی رو بزنه ، نه دلش می اومد پدر پیرش رو یه سال تنها بذاره و بره خارج…
مادرش دو سال قبل فوت کرده بود و حالا پدر پیرش غیر از خدا و اون ، کس دیگه ای رو نداشت ، از یه هفته پیش که اون پیشنهاد رو بهش داده بودن ، کارش شده بود سبک و سنگین کردن شرایط؛
ولی هر چی بیشتر فکر می کرد ، تصمیم گرفتن براش سخت تر می شد.
غرق همین فکر و خیال ها بود که تلفنش زنگ زد، علی رفیقش بود، بعد از سلام و علیک و شوخی های همیشگی ، پرسید :
«چیه؟ هنوزم رفتی گل بچینی؟
بابا اون طرف منتظرن، یه هفته ست دارم امروز و فردا می کنم براشون. می رن سراغ یه نفر دیگه ها!
وجدانی اگه می خوای بگی نه، همین الآن بگو تا من یه خاک دیگه ای توی سرم بریزم.
می ترسم دست دست کردنای تو ، دست منم کار بده »
هر جوری بود برای دادن جواب نهائی ت پس فردا مهلت گرفت ، ولی می دونست این دو سه روز هم ، مثل همون یه هفته ، به شک و دودلی می گذره …
با خودش گفت :
«کار همینجا هم پیدا میشه ، حالا با حقوق اونجا نشد ، با حقوق کمتر …
ولی اگه اتفاقی برای بابام بیفته باید یه عمر حسرت بخورم، ما از اون طرف …
اصلا دیگه اون طرف رو بی خیال … الآن یه هفته ست بین این طرف و اون طرف معلقم… مرگ یه بار ، شیون هم یه بار… »
اینا رو گفت و شروع کرد به شماره گیری ..
طرف هنوز سلام نکرده بود که پرید وسط حرفش و گفت :
«دنبال یکی دیگه باش ، من نیستم »
*****
توی خونه نشسته بود که تلفنش زنگ زد ؛ علی ، رفیقش بود…
با خودش گفت : حتما می خواد راضیم کنه تا نظرم رو عوض کنم .
با بی میلی ، گوشی رو برداشت ولی از پشت گوشی شنید که :
«با یه نفر دیگه ، صحبت کردم ، قبول کرده جای تو بیاد ، ولی چون اینجا با یه شرکت قرار داد داره ، باید یکی رو بذاره جای خودش …
اونجا رو که نیومدی، حداقل اینجا رو قبول کن …
پولش هم خوبه…»