خواهرا، توری سفید رو گرفته بودن بالای سرش...
عمه، قند می سابید.
مادرش، رفته بود صندلی بیاره واسه عاقد که مجبور نباشه سر پا بایسته..
فیلمبردار، ازش خواسته بود قرآنُ باز کنه و دوتائیشون جلوی دوربین، قرآن بخونن...
خودش، ولی دلش نمی خواست برای غیر خدا قرآن بخونه، حتی اگه اون غیر خدا، فیلم روز عقدشون باشه...
چشماشُ بست و دلشُ برد در خونه اش..
عاقد که داشت می پرسید «آیا وکیلم؟»، عروس رفته بود خوشبختی بچینه از شاخه فضل خدا...