شب، شب میلاد یه انسان کریمه. کسی که همیشه اهل سفره انداختن و مهمونی دادن بود. کسی که در خونه ش روی همه باز بود. هر غریبه ای که وارد مدینه می شد، اگه کس و کاری نداشت، همه خونه ی امام مجتبی رو بهش نشون می دادن. خونه نبود که، مهمون سرا بود. آشنا و غریبه، دوست و دشمن، می اومدن و سر سفره ی پسر بزرگ علی می نشستن. خوش به حالشون!
برده بود. در باغ صاحبش کاری می کرد. یکبار داشت غذا می خورد . سگ هم ی روبه روی او نشسته بود.
هر لقمه ای که می خورد، لقمه ای هم به سگ می داد.
امام او را دید. پپرسید: «چرا این طور می کنی؟»
جواب داد: «من خجالت می کشم که خودم غذا بخورم و این سگ گرسنه بماند».
امام مجتبی، او و باغ را با هم از صاحبشان خرید. او را آزاد کرد. باغ را هم به او بخشید.