همیشه حالِ خوبی پیدا میکنم وقتی به این فکر میکنم که اسمتان «رضا»ست،
به اینکه شما در مقام ارتضائید،
به اینکه گفتهاند راهِ رضایتِ خدا از رضایتِ شما میگذرد،
به اینکه گفتهاند خدا به دستِ شما خلایقش را راضی میکند،
خدا با شما، «مثل من» ها را خوشحال میکند ...
راهِ بهشت، راهِ « رضایت طرفینی خدا و بنده» از رضایتِ شما میگذرد.
میشود از ما، از همه ی «مثل من» ها، راضی باشی؟!
یعنی می شود؟! می شود! اصلاً چرا نشود؟!
چرا نشود، آن وهم وقتی که دعایتان برای من، به بارقهای نور، به رشته ای از نسیم میماند.
من عادت کردهام به اینکه همهجا این نور، این نسیم با من باشد.
دلم عادت کرده با این نور زعفران رنگ مشهدی، گرم باشد، آرام باشد، رام باشد.
خواستم بگویم منت بگذارید و از من نگیریدشان.
نکند یکوقت، من بینور بمانم، بی سوغات، بینفحه، بینسیم...
من دلم حتی برای همین فلکه آب هم تنگ می شود، برای آن گنبد طلا و آن صحن و سرا چطور تنگ نشود؟!
کی می شود ببینم که دوباره، دست به سینه، روبروی حرم ایستاده ام؟!