یه وقت فکر نکنی داشتن یه آشنای خوب ، فقط به درد روزایی می خوره که سرگردون پله های اداره هستی؛
داشتن یه آشنا، هر چند که این آشنایی خیلی خیلی مختصر و باواسطه هم باشه ، توی یه شهر و دیار غریب ، بعضی وقتا از یه گنج هم با ارزش تره؛
مخصوصا زمانی که مسافر هستی و توی اون شهر به نحوی گرفتار شدی؛
حالا یا بنزین نداری ، یا ماشینت خراب شده ، یا اینکه هیچ پولی برات باقی نمونده؛
اینجور وقتا به جای اینکه بری وسط اتوبوس و ساعت و حلقه نامزدیت رو به حراج بذاری ، می تونی بری خونه همون آشنا؛
همون آشنایی که ممکنه نسبتش با تو ، چند تا واسطه و زانویی هم اون وسطا بخوره؛
مثلا : دوست پسر عمه هم کلاسی همسرت!