مرد جوان چهارزانو زده و به ستون تکیه داده،
سمت چپش پسرکی هفت هشت ساله در حال ور رفتن با گوشی همراه باباست،
شاید دارد برای عکس گرفتن آماده اش می کند.
طرف
راست اما، دختری هشت نه ساله است که مدام حرف می زند و توجه پدر را می
خواهد، پدر هم با دقت و خنده نگاهش می کند و چند ثانیه ای به حرف هایش گوش
می دهد،
یک دفعه، دستِ دخترِ یک ساله ای که روی پای مرد جوان نشسته بالا می آید، فرصت دختر بزرگتر تمام شده است،
پدر سرش را پایین می آورد و با مهربانی می گوید: «تو دیگه چی می گی؟»،
دختر کوچک کلاه مرد را بر می دارد و روی سرش می گذارد، کله ی در حال کچل شدنِ مرد نمایان می شود،،
پسر همچنان با گوشی درگیر است،
دختر بزرگ پیش مادر رفته و لابد، دارد ادامه ی ماجرا را برای او تعریف می کند!،
پدر بیشتر خم می شود و لبهای دخترکش را می بوسد،
کام همه شان شیرین می شود ، به همین سادگی، به همین با مزگی!