دین و دنیا

اعتقاد، رفتار و اخلاق صحیح

دین و دنیا

اعتقاد، رفتار و اخلاق صحیح

دین و دنیا
پیوندهای روزانه

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «امام حسن» ثبت شده است


خدا امروزُ  روی عزای عرشیان و  روز ماتم فرشیان قرار داده.

روز  غصه ی افلاکیان و روز ماتم خاکیان؛

امروز، خورشید طلوع کرده تا برای آخرین بار چهره ی آخرین فرستاده ی خدا رو تماشا کنه؛

امروز، آخرین فرستاده ی خدا، تقاضای کاغذ و قلم می کنه، برای نوشتن آخرین سطرهای دفتر بیست و سه ساله رسالت.

امروز کوچه های مدینه حیرانن. حیران از اینکه داغدار فراق حضرت مصطفی باشن، یا عزادار شهادت حضرت مجتبی؛

امروزُ به همه ی اون هایی که  در مکتب رسول به مکتب نرفته،‌شاگرد درس انسانیت و اخلاق و نوع دوستی هستن، تسلیت عرض می کنیم.


***

امروز ، چشم ها حیرونن. نمی دونن برای رحلت پیامبر رحمت و مهربونی اشک بریزن. یا گریه هاشون به پای مظلومیت کریم اهل بیت باشه ؛

امروز دل ها ، حال و هوای مدینه داره. امروز دل ها ، هوائی گوشه بقیع و اون گنبد سبزه ؛ عزاداری هاتون قبول و  التماس دعا ؛


***

دیر کرده بود؛ هیچ وقت برای نماز جماعت دیر نمی آمد اما اینبار دیر کرده بود؛ نگران شدندو رفتند دنبالش.توی کوچه باریکی پیدایش کردند؛

روی زمین نشسته بود و بچه ای سوار کولش بود؛

 بچه های دیگر هم دورش را گرفته بودند و می خندیدند؛

خواستند سر بچه ها داد بکشند اما نگذاشت؛

بچه ها که دیدند طرف آن ها را دارد گفتند  : «اصلا ما شترمان را نمی دهیم!»

چاره ای نبود ، نماز دیر می شد و مردم هم منتظر بودند ، رو کرد به بچه ها و گفت :

حاضرید شترتان را بفروشید و در عوض چند مشت گردو بگیرید؛

 بچه ها قبول کردند و ابوذر گردو ها را آورد؛

بچه ها از معامله ای کرده بودند راضی بودند و  میخندید ، او هم؛

یکی در مسجد اعلام کرد : اذان بگید ، پیامبر آمد!




هر روز، به خواست مادر به مسجد می رفت تا به حرف های پدربزرگ گوش بده و اون ها رو برای مادر هدیه بیاره؛

اون روز ها هر وقت که حضرت علی به خونه می اومد با کمال تعجب می دید که همسرش از آیه های تازه و روایت های تازه تر پیامبر باخبره؛

بالاخره وقتی علت رو پرسید و از ماجرا با خبر شد ، تصمیم گرفت یه روز  از پشت پرده ، مخفیانه به سخنرانی کودک خودش گوش بده؛

اون روز هم کودک هفت ساله وارد خونه شد تا شنیده های خودش از زبان پیامبر رو تعریف کنه ولی انگار مانعی در کار بود؛

حرف زدنش مثل همیشه نبود و اون روز با زحمت و لکنت حرف می زد؛

مادر با تعجب پرسید : پسرم! چرا امروز اینقدر با اضطراب حرف می زنی؟

پسر گفت : آخه احساس می کنم ، انسان خیلی خیلی بزرگی داره به حرف های من گوش میده؛

اینجا بود که پدر از پشت پرده بیرون اومد و  کودک خردسالش ، امام حسن رو در آغوش گرفت و بوسید؛




نماز جماعت عشاء به امامت رسول خدا بر پا بود ولی بر خلاف همیشه یکی از سجده های نماز بیش از معمول  طول کشید؛

بعضی از اصحاب سر از سجده بر می داشتن ولی وقتی می دیدن پیامبر هنوز در حال سجده ست ، دوباره به سجده بر می گشتن؛

نماز که تموم شد ، مسلمون ها اول از بغل دستی هاشون علت اون سجده طولانی رو پرسیدن، ولی هیچ کس خبری نداشت.

بالاخره  دسته جمعی به حضور پیامبر رفتن و پرسیدن :

یا رسول الله! اونقدر سجده رو طول دادید که ما فکر کردیم وحی بر شما نازل شده؛

بقیه هم گفتن :

به ذهن ما هم رسید که نکنه اتفاقی برای شما افتاده باشه؛

پیامبر لبخندی زد و فرمود : نه! فرزندم حسن روی دوش من سوار شده بود و من دلم نمی خواست با کنار زدن اون ، ناراحتش کنم

دلیل طولانی شدن سجده همین بود؛




انس بن مالک می گه : در محضر امام حسن مجتبی بودم که یکی از زن های خدمتکار دسته گلی آورد و به حضرت تقدیم کرد.

 امام دسته گل رو با خوش رویی پذیرفت و فرمود : تو رو در راه خدا آزاد کردم!

من که شاهد ماجرا بودم با تعجب پرسیدم : به همین سادگی؟

اونم فقط به خاطر یه دسته گل؟

امام فرمود : نهایت بخشش اونه که تمام دارائی خودت  رو ببخشی؛

اون زن غیر از همین یه دسته گل چیز دیگه ای نداشت. خدا در قرآن فرموده : خوبی رو با یه خوبی بهتر یا  مثل اون پاسخ بدید؛

اون بهترین کاری رو که می تونست انجام داد و منم بهترین کاری که می تونستم براش انجام دادم؛


 

لحظه های آخر عمر پیامبر بود و همه با چشم های تر آخرین سفارش های آخرین فرستاده خدا رو می شنیدن؛.

رسول خدا در حالیکه به سختی نفس می کشید ، پسر عمو و برادر خودش رو خطاب قرار داد و فرمود :

علی جان !امانت دار باش!

خواه صاحب امانت نیکوکار باشه یا بدکار

علی جان!

مراقب امانت مردم باش، خواه امانت کم باشه یا زیاد.

علی جان! امانت رو سالم به صاحبش بر گردان، اگر چه حتی نخ و سوزنی باشد

لحظاتی بعد صدای شیون از خانه پیامبر به گوش می رسید؛

انا لله و انا الیه راجعون

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۴ ، ۱۴:۵۶

از پیامبرمون روایت شده که فرمود:

حسن و حسین، دو  امام این امت هستند. چه بنشینند و چه قیام کنند؛

تقدیر این بود که یکی از این دو امام با قیامش شناخته بشه و یکی دیگه با صلح و خانه نشینی خودش؛

ولی حقیقت اینه که راه این دو برادر،  هیچ وقت از هم جدا نبوده؛ اگه امام حسین، در جایگاه و موقعیت امام حسن قرار می گرفت، همون کاری رو می کرد که امام حسن انجام داد.

و اگر امام حسن در موقعیت برادر بود، مث برادر حماسه ای رو در کربلا رقم می زد که  هیچ وقت از خاطر  و خاطره ها، محو نشه؛

**

اهل بیت به ما یاد دادن که  همه شون یه نور واحد هستن.

برای یه چراغ، اگه شیشه ی سبز انتخاب کنیم، تابش نورش به رنگ سبز در میاد. اگه رنگ شیشه رو قرمز کنیم، این بار نور قرمزه که از چراغ تلألو  پیدا می کنه.

این شیشه های رنگی، شرایط زمانی  اهل بیت هستن. امام حسن و امام حسین در دو دوره ی زمانی متفاوت به امامت رسیدن، برای همینم  عکس العمل های متفاوتی به شرایط زمانه ی خودشون داشتن.

ولی راه و هدف هر دو امام، یکی بود.

راهشون صراط مستقیم بود و هدف شون، دفاع از دین و سنت و کتاب جدشون رسول خدا؛‌

**

درسته که عهدنامه ی  صلحُ امام حسن با معاویه امضا کرد. اما، این عهدنامه، بعد از شهادت امام حسن، از سوی امام حسین هم معتبر فرض شد.  یعنی امام حسین هم ده سال تمام، با معاویه در صلح به سر برد.  

حتی با اینکه  معاویه  بسیاری از مفاد صلح نامه رو زیر پا گذاشته بود، اما امام حسین باز هم  حاضر به بر هم زدن شرایط نشد.

این نکته ایه که خیلی  از ما، خیلی وقت ها ازش غفلت می کنیم؛

نکته ای که به ما ثابت می کنه:

راه امام حسین  و راه امام حسن،  هیچ تفاوتی با هم نداره؛

**

بعد از شهادت حضرت امیر،  امام حسن اولین کاری که کرد، سر و سامان دادن به لشگری بود که پدر برای جنگ با معاویه ترتیب داده بود.

امام  با ساماندهی همون لشگر، به جنگ با معاویه رفت تا بلکه چشم فتنه ی سفیانی شامُ در بیاره.

می خوام بگم انتخاب امام حسن هم مثل انتخاب امام حسین، جهاد بود. ولی  شرایط به گونه ای رقم خورد که صلحُ به حضرت مجتبی تحمیل کردن.

امام حسین با اینکه در کربلا یاران خیلی کمی داشت،  ولی از هیچ کدوم از یارانش سستی و خیانت و کم کاری ندید.

اما امام حسن فرموده: به خدا قسم اگه به جنگ با معاویه ادامه می دادم، یاران خودم،‌ منُ‌دست بسته تحویل  معاویه می دادن!

راه امام حسن و امام حسین یکی بود،‌ اما همراهان امام حسین زمین تا آسمون با همراهان امام حسن فرق داشتن.

راه، همراه خوب می خواد!

**

فرمانده ی  امام حسن در جنگ با معاویه، یکی از بزرگان بنی هاشم بود؛

پسر عموی پیامبر!، فقیه عالی مقام!،  پدر دو تا شهید!، سردار بزرگ و کارگزار حکومت علی بن ابیطالب!

عُبید الله بن عباس، کم کسی نبود!

کسی که حضرت ابولفضل افتخار می کرد داماد همچین شخصیتیه؛  

کسی که به افتخارش، حضرت ابوالفضل، اسم پسرشُ عبید الله بن عباس گذاشته بود تا نام پدر بزرگشُ زنده نگه داره!

ولی همچین شخصیت بزرگی، در حساس ترین جای نبرد، کم آورد و با معاویه سازش کرد. همون معاویه ای که دو تا از پسرهاشُ به فجیع ترین شکل ممکن، شهید کرده بود.

با لشگری که فرمانده ی قابل اعتمادش، با دیدن امان نامه جا می زنه، نمی شد به معاویه جنگید.

فرمانده ی لشگر امام حسین ولی کس دیگه ای بود. همون کسی که وقتی امان نامه رو دید، به شمر گفت: خدا خودت و امان نامه تُ لعنت کنه!

راه امام حسن، همون راه امام حسین بود، ولی عُبید الله بن عباس کجا و حضرت عباس ما کجا!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۵۳

(1)

سیاه پوست بود. قرص نانى داشت که هم خودش مى‏خورد، هم سگش. امام که آمد، پرسید: چه چیز تو را وا مى‏ دارد که به او هم چیزى بدهى با اینکه ندارى؟ گفت: شرم. فرمود: بمان تا بیایم.

وقتى آمد، غلام و باغ را خریده بود. غلام را آزاد کرد و باغ را هم به او بخشید!

 

یکبار هم خودش داشت غذا مى‏خورد. لقمه‏اى براى خودش بر می داشت ، لقمه‏اى هم  براى حیوانی که ایستاده بود . نَجیح جلو آمد و گفت: با اجازه، او را از شما دور مى‏کنم. مبادا مزاحمتان باشد. کریم خانه رسالت فرمود: «بگذار باشد؛ من از خدا حیا مى‏کنم که زنده ای در من نظر کند و من چیزى بخورم و به او ندهم.»

 

(2)

تهیدست بودند. تا نواده پیامبر  را دیدند گفتند: با ما هم‌غذا مى‏شوى؟ بى‏درنگ از مرکب فرود آمد و بر سر سفره‏شان نشست؛ همان پاره‏هاى نانِ روى زمین.

فرمود: «خدا متکبران را دوست ندارد».

جبران هم کرد؛ آنهم به‌خوبى؛ همه را مهمان کرد به خانه کرامتش؛  هم غذا دادشان، هم لباس.

 

بارها اموالش را بخشیده بود. سه بار هم تمام دارایى‏اش را.

یک‌بار مردى از او پولى خواست؛ پنجاه هزار درهم به‌همراه پانصد دینار عطایش فرمود وسپس گفت: «کسى را براى حمل این بار حاضر کن». وقتى آمد، عباى خود را هم به او داد؛ «این هم اجرت باربر!»

 

(3)

همیشه می فرمود : « بخشش پیش از درخواست بزرگ‌ترین بزرگواری‌هاست.»

آن بار هم نگذاشت طرف حتى یک کلمه حرف بزند. وقتى نامه را خواند، دوبرابر خواسته‏اش عطا فرمود.

گفت :چه نامه پربرکتى!

فرمود:  «برکتش براى ما بیشتر بود؛ چون ما را اهل نیکى ساخت».

بعد هم یادمان داد: «نیکى آن است که بى‌خواهش به کسى چیزى دهند، اما بخششِ پس از خواهش، بهاى ناچیزى است در برابر آبروى او که اظهار حاجت کرده است.»

 

(4)

گناه‌کار بود و فراری. جرأت نداشت از خانه بیرون بیاید. دنبال راهی می‌گشت یا وسیله‌ای.

یک روز در راه خلوتی، حسن و حسین را دید. دوید و آنها را برداشت. روی دوشش سوار کرد و آمد نزد رسول خدا(ص)

بی مقدمه گفت : ای پیامبر! ‌من به خدا و این دو فرزندت پناه آورده‌ام.

پیامبر از زیرکی او خندید. آن‌قدر که دست مبارکش را بر دهان گذاشت. رو کرد به آن مرد و فرمود: برو! تو آزادی،

بعد هم  نگاه کرد به حسن و حسین، باخنده گفت :

« من شفاعت شما را پذیرفتم.»

همان وقت بود که آیه 64 سوره نساء نازل شد.

 

(5)

همه اشراف قریش بودند، بزرگ‌زادگان نیز، معاویه پرسید: به من بگویید چه کسی از نظر پدر،‌مادر، عمه، عمو، دایی، خاله، پدربزرگ و مادربزرگ، کرامتش بیشتر است؟ حسن بن علی مالک بن عَجلان  اشاره کرد به امام مجتبی ؛

گفت : « او کریم‌ترین و اصیل‌ترین مردم است. پدرش علی‌بن‌ابی‌طالب، مادرش فاطمه دختر رسول خدا، عمویش جعفر طیّار، عمه‌اش ام‌هانی، دایی‌اش قاسم و خاله‌اش زینب فرزند پیامبر است. جدش رسول خدا و جده‌اش خدیجه دختر خویلد است.»

 مردم همه ساکت شدند.

امام برخاست و رفت.

 

(6)

میهمان‌ها که شیر را نوشیدند، زن گفت: حتماً‌گرسنه‌اید، مهمان حبیب خداست. گوسفند را بکشید. یکی از آن سه نفر گوسفند را ذبح کرد. وقتِ خداحافظی گفتند: مادر! ‌ما از بزرگان قریشیم، ‌حالا به حج می‌رویم. اگر گذرت به مدینه افتاد، نزد ما بیا؛ برای جبران محبّتت.

شوهر که برگشت، جای خالی گوسفند را که دید، از سر فقری که دامن‌گیرشان بود فریاد زد: وای بر تو، ‌تنها گوسفند مرا برای چند نفر ناشناس کشتی؟

 

زن و مرد که به مدینه رسیدند، یکی از آن سه ناشناس را دیدند؛حسن‌بن‌علی را، او به تنهایی هزار گوسفند و هزار دینار به آنها داد و بعد تازه راه خانه حسین‌بن‌علی را نشانشان داد.

در مدینه کرامت این خاندان زبان‌زد بود.

 

 

(7)

درختان خرما از بی‌آبی خشک شده بود. زیر یکی از همان درخت‌ها فرشی انداختند. یکی از همراهان نگاهی به درخت خشک‌شده کرد و با افسوس گفت: اگر این درخت خشک نشده بود از آن می‌خوردیم.

فرمود : رطب میل دارید؟

گفتند: آری

دستان کریمترین امام که آبشار نیایش و خواهش شد، درخت به اعجاز امامت، ‌سبز گشت، ‌برگ درآورد و رطب داد، آن‌قدر که همه اهل قافله با شادی این خاطره کامشان را شیرین کنند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۱۵

احمد بن ابی نصر می گه ، نزد امام رضا بودم و گفتم: شنیده ام امام حسن (علیه السلام) لباس های زیبا می پوشید . . .

امام رضا (علیه السلام) فرمود: بپوش، و زیبا بپوش. زیرا جدم علی بن الحسین عبای خز که قیمت آن پانصد درهم بود، می پوشید. هم چنین ردای پنجاه دیناری داشت که زمستان را در آن می گذرانید و چون زمستان تمام می شد آن را می فروخت و پولش را به بینوایان می داد ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۰۹:۳۴

تقریباً هزار و چهارصد سال قبل از اینکه جنبش های قرن بیستمی دفاع از حقوق حیوانات و حفاظت از محیط زیست راه بیفته ،  یه آقایی  به نام نَجیح  تعریف می کنه که :

 حسن بن على علیه السلام را دیدم که مشغول خوردن غذا بود و سگى روبروى او قرار گرفته بود. امام هر لقمه اى که مى خورد لقمه ای هم به آن سگ مى داد.

عرض کردم : یابن رسول اللّه ! این سگ را از خود دور نمى کنى ؟

فرمود: رهایش کن زیرا من از خداوند حیا مى کنم که جاندارى به من نگاه کند و من بخورم و به او نخورانم .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۰۳

شب، شب میلاد یه انسان کریمه. کسی که همیشه اهل سفره انداختن و مهمونی دادن بود. کسی که در خونه ش روی همه باز بود. هر غریبه ای که وارد مدینه می شد، اگه کس و کاری نداشت، همه خونه ی امام مجتبی رو بهش نشون می دادن. خونه نبود که، مهمون سرا بود. آشنا و غریبه، دوست و دشمن، می اومدن و  سر سفره ی  پسر بزرگ علی می نشستن. خوش به حالشون!

 

برده بود.  در باغ صاحبش کاری می کرد. یکبار داشت غذا می خورد .  سگ هم ی روبه روی او نشسته بود.

هر لقمه ای که می خورد، لقمه ای  هم به سگ  می داد.

امام او را دید. پپرسید: «چرا این طور می کنی؟»

جواب داد: «من خجالت می کشم که خودم غذا بخورم و این سگ گرسنه بماند».

امام مجتبی، او و باغ را با هم از صاحبشان خرید. او را  آزاد کرد. باغ را هم به او بخشید.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۴ ، ۱۳:۴۶