خدا امروزُ روی عزای عرشیان و روز ماتم فرشیان قرار داده.
روز غصه ی افلاکیان و روز ماتم خاکیان؛
امروز، خورشید طلوع کرده تا برای آخرین بار چهره ی آخرین فرستاده ی خدا رو تماشا کنه؛
امروز، آخرین فرستاده ی خدا، تقاضای کاغذ و قلم می کنه، برای نوشتن آخرین سطرهای دفتر بیست و سه ساله رسالت.
امروز کوچه های مدینه حیرانن. حیران از اینکه داغدار فراق حضرت مصطفی باشن، یا عزادار شهادت حضرت مجتبی؛
امروزُ به همه ی اون هایی که در مکتب رسول به مکتب نرفته،شاگرد درس انسانیت و اخلاق و نوع دوستی هستن، تسلیت عرض می کنیم.
***
امروز ، چشم ها حیرونن. نمی دونن برای رحلت پیامبر رحمت و مهربونی اشک بریزن. یا گریه هاشون به پای مظلومیت کریم اهل بیت باشه ؛
امروز دل ها ، حال و هوای مدینه داره. امروز دل ها ، هوائی گوشه بقیع و اون گنبد سبزه ؛ عزاداری هاتون قبول و التماس دعا ؛***
دیر کرده بود؛ هیچ وقت برای نماز جماعت دیر نمی آمد اما اینبار دیر کرده بود؛ نگران شدندو رفتند دنبالش.توی کوچه باریکی پیدایش کردند؛
روی زمین نشسته بود و بچه ای سوار کولش بود؛
بچه های دیگر هم دورش را گرفته بودند و می خندیدند؛
خواستند سر بچه ها داد بکشند اما نگذاشت؛
بچه ها که دیدند طرف آن ها را دارد گفتند : «اصلا ما شترمان را نمی دهیم!»
چاره ای نبود ، نماز دیر می شد و مردم هم منتظر بودند ، رو کرد به بچه ها و گفت :
حاضرید شترتان را بفروشید و در عوض چند مشت گردو بگیرید؛
بچه ها قبول کردند و ابوذر گردو ها را آورد؛
بچه ها از معامله ای کرده بودند راضی بودند و میخندید ، او هم؛
یکی در مسجد اعلام کرد : اذان بگید ، پیامبر آمد!
هر روز، به خواست مادر به مسجد می رفت تا به حرف های پدربزرگ گوش بده و اون ها رو برای مادر هدیه بیاره؛
اون روز ها هر وقت که حضرت علی به خونه می اومد با کمال تعجب می دید که همسرش از آیه های تازه و روایت های تازه تر پیامبر باخبره؛
بالاخره وقتی علت رو پرسید و از ماجرا با خبر شد ، تصمیم گرفت یه روز از پشت پرده ، مخفیانه به سخنرانی کودک خودش گوش بده؛
اون روز هم کودک هفت ساله وارد خونه شد تا شنیده های خودش از زبان پیامبر رو تعریف کنه ولی انگار مانعی در کار بود؛
حرف زدنش مثل همیشه نبود و اون روز با زحمت و لکنت حرف می زد؛
مادر با تعجب پرسید : پسرم! چرا امروز اینقدر با اضطراب حرف می زنی؟
پسر گفت : آخه احساس می کنم ، انسان خیلی خیلی بزرگی داره به حرف های من گوش میده؛
اینجا بود که پدر از پشت پرده بیرون اومد و کودک خردسالش ، امام حسن رو در آغوش گرفت و بوسید؛
نماز جماعت عشاء به امامت رسول خدا بر پا بود ولی بر خلاف همیشه یکی از سجده های نماز بیش از معمول طول کشید؛
بعضی از اصحاب سر از سجده بر می داشتن ولی وقتی می دیدن پیامبر هنوز در حال سجده ست ، دوباره به سجده بر می گشتن؛
نماز که تموم شد ، مسلمون ها اول از بغل دستی هاشون علت اون سجده طولانی رو پرسیدن، ولی هیچ کس خبری نداشت.
بالاخره دسته جمعی به حضور پیامبر رفتن و پرسیدن :
یا رسول الله! اونقدر سجده رو طول دادید که ما فکر کردیم وحی بر شما نازل شده؛
بقیه هم گفتن :
به ذهن ما هم رسید که نکنه اتفاقی برای شما افتاده باشه؛
پیامبر لبخندی زد و فرمود : نه! فرزندم حسن روی دوش من سوار شده بود و من دلم نمی خواست با کنار زدن اون ، ناراحتش کنم
دلیل طولانی شدن سجده همین بود؛
انس بن مالک می گه : در محضر امام حسن مجتبی بودم که یکی از زن های خدمتکار دسته گلی آورد و به حضرت تقدیم کرد.
امام دسته گل رو با خوش رویی پذیرفت و فرمود : تو رو در راه خدا آزاد کردم!
من که شاهد ماجرا بودم با تعجب پرسیدم : به همین سادگی؟
اونم فقط به خاطر یه دسته گل؟
امام فرمود : نهایت بخشش اونه که تمام دارائی خودت رو ببخشی؛
اون زن غیر از همین یه دسته گل چیز دیگه ای نداشت. خدا در قرآن فرموده : خوبی رو با یه خوبی بهتر یا مثل اون پاسخ بدید؛
اون بهترین کاری رو که می تونست انجام داد و منم بهترین کاری که می تونستم براش انجام دادم؛
لحظه های آخر عمر پیامبر بود و همه با چشم های تر آخرین سفارش های آخرین فرستاده خدا رو می شنیدن؛.
رسول خدا در حالیکه به سختی نفس می کشید ، پسر عمو و برادر خودش رو خطاب قرار داد و فرمود :
علی جان !امانت دار باش!
خواه صاحب امانت نیکوکار باشه یا بدکار
علی جان!
مراقب امانت مردم باش، خواه امانت کم باشه یا زیاد.
علی جان! امانت رو سالم به صاحبش بر گردان، اگر چه حتی نخ و سوزنی باشد
لحظاتی بعد صدای شیون از خانه پیامبر به گوش می رسید؛
انا لله و انا الیه راجعون