قصه اون برادرها رو شنیدی؟
همونایی که یه باغ پر میوه داشتن و دلشون نمی خواست از محصول باغشون به نیازمند ها کمکی بکنن؛
با همدیگه قرار گذاشتن صبح خیلی زود ، پیش از طلوع آفتاب ، دقیقاً یه همچیم وقتی، قبل از اینکه بیچاره های فقیر خبر دار بشن برای برداشت محصول باغشون حرکت کنن؛
می خواستن سحر خیز باشن و کامروا؛
می خواستن قبل از اینکه کسی برای درخواست کمک به سراغشون بیاد همه محصول رو چیده باشن؛
همین کار رو هم کردن ولی وقتی به محلی که باغشون اونجا بود رسیدن به جای باغ یه تل خاکستر دیدن؛
اولش فکر فکر کردن راه رو اشتبه اومدن ولی درست اومده بودن ولی واقعیت این بود که صاعقه قهر خدا از اون ها سحر خیز تر بوده؛
حالا اون ها بودن و یه پشیمونی عمیق
یه حسرت دنباله دار
یه آه سرد و «ای کاش ،ای کاش» گفتن هایی که دیگه فایده ای نداشت؛