دین و دنیا

اعتقاد، رفتار و اخلاق صحیح

دین و دنیا

اعتقاد، رفتار و اخلاق صحیح

دین و دنیا
پیوندهای روزانه

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آزادی» ثبت شده است

آدمیزاد، از همون ماه های اول زندگی، از هیچی نمی ترسه و دوری نمی کنه، مگه اینکه کم کم متوجه بشه باید از فلان چیز دوری کنه.

بچه های کوچیک، هر کاری رو  مجاز می دونن، مگه اینکه یواش یواش بفهمن نباید اون کارُ بکنن.

بچه های کوچیک اینجوری هستن چون دارن بر طبق فطرت خدائی شون رفتار می کنن.

فطرت،  قید و بندها رو به رسمیت نمی شناسه.

فطرت، طرفدار آزادی و آزادگیه.

**

پیامبر ها هم  مبعوث می شن تا ما رو  به روستای خوش آب و هوای فطرت آباد برگردونن.

اونجا هر کاری مجازه مگه اینکه خدا خلافشُ گفته باشه.

اونجا اصل بر حلال بودنه، اصل بر آزادیه،

اونجا خط های قرمز و  تابلوهای ایست و هشدار های ورود ممنوع، قانون  کلی نیستن،  استثناها  و تبصره های جزئی قانون کلی آزادی و اختیارن.

**

 موسی با پیغام آزادی سراغ بنی اسرائیل رفت.

گفت: من  اومدم شما رو از  اسارت فرعون نجات بدم. همونی که دخترهاتونُ به بردگی می گیره و پرهاتونُ می کشه. همون که بودنش، بلای عظیمه.

 

مسیح، با پیشنهاد آزادی سراغ مردم رفت.

گفت: من اومدم چیزهایی که براتون حروم شده بود و دوباره حلال کنم. من اومدم نجات تون بدم.

پیامبر ما هم پیغامی غیر از این نداشت.

گفت: من اومدم زندگی رو به شما هدیه کنم. من اومدم غل و زنجیر جهل و تعصب و قبیله و رنگ و نژاد و کینه و دشمنی رو از پاهاتون باز کنم. اومدم کاری کنم که سبک بشید.

من  اومدم کارُ براتون ساده کنم.

یه بار بگید «لا اله الا الله» و رستگار بشید.

به همین سادگی، به همین شیرینی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۳۸

مولانا توی یکی از دفترهای مثنوی این طور سروده که:

گفت پیغمبر که چون کوبی دری

عاقبت از آن برون آید سری!

گفته، گفته ی پیامبره. مگه می شه کسی سی روز، در کمال اضطرار، در خونه ی خدا رو از دل یه چاه تاریک بزنه و دری از جنس گشایش و فرج، روش باز نشه.

مگه می شه کسی از خدا نجات بخواد و خدا، نجاتش نده؟!

روز فطر، روز نجاته. روز گشایش. روز استجابت دعاها. روز تماشای لبخند خدا
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۴ ، ۱۷:۳۱

شب، شب میلاد یه انسان کریمه. کسی که همیشه اهل سفره انداختن و مهمونی دادن بود. کسی که در خونه ش روی همه باز بود. هر غریبه ای که وارد مدینه می شد، اگه کس و کاری نداشت، همه خونه ی امام مجتبی رو بهش نشون می دادن. خونه نبود که، مهمون سرا بود. آشنا و غریبه، دوست و دشمن، می اومدن و  سر سفره ی  پسر بزرگ علی می نشستن. خوش به حالشون!

 

برده بود.  در باغ صاحبش کاری می کرد. یکبار داشت غذا می خورد .  سگ هم ی روبه روی او نشسته بود.

هر لقمه ای که می خورد، لقمه ای  هم به سگ  می داد.

امام او را دید. پپرسید: «چرا این طور می کنی؟»

جواب داد: «من خجالت می کشم که خودم غذا بخورم و این سگ گرسنه بماند».

امام مجتبی، او و باغ را با هم از صاحبشان خرید. او را  آزاد کرد. باغ را هم به او بخشید.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۴ ، ۱۳:۴۶